آخرین اخبار
۱۰ تير ۱۴۰۳ - ۰۹:۱۳
در خاطرات آزاده حاج «مصطفی بهرامیون» آمد؛

درس مدیریتی شهید ‌زین‌الدین به شهید باقری

بازدید:۱۸۰
حاج «مصطفی بهرامیون» از آزادگان دفاع مقدس با بیان خاطره‌ای به شرح یکی از خاطرات خود از عملیات‌ «خیبر» که در کنار شهیدان «مهدی زین‌الدین» و «حسن باقری» داشت، پرداخت.
کد خبر : ۹۵۶۵۵

 حاج «مصطفی بهرامیون» از آزادگان دفاع مقدس با بیان خاطره‌ای به شرح یکی از خاطرات خود از عملیات‌ «خیبر» که در کنار شهیدان «مهدی زین‌الدین» و «حسن باقری» داشت، پرداخت.

 


درس مدیریتی شهید ‌زین‌الدین به شهید باقری

در عملیات خیبر، منطقه‌ای که برای عملیات یگان‌های لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) در نظر گرفته شده بود، محور جزیره جنوبی مجنون بود. از جزیره جنوبی چهار گردان به طرف جاده طلائیه رفته بودند. در مرحله اول عملیات باید پادگان «نشوه» را تصرف می‌کردند و بعد در مرحله دوم به طرف بصره عراق حرکت می‌کردند. وقتی به جزیره رسیدیم، «حسن باقری» فرمانده گردان حضرت ولیعصر (عج)  موتور خود را از قایق پیاده کرد و بچه‌ها را سوار کامیون‌های کمپرسی کرد (غنیمت گرفته شده) و حرکت کردیم. چند هواپیما آمده و مسیرمان را بمباران کردند.  

به پای حسن باقری که روی موتور بود ترکشی اصابت کرد و به شدت زخمی شد. پیاده شدم و زخمش را بستم. پایش بدجوری خونریزی می‌کرد و نیاز به مداوا داشت. اصرار کردم برگرد، قبول نکرد و هر دو با موتور دوباره به راه افتادیم. به کنار جاده‌ای رسیده و به نیرو‌ها گفتیم که برای خود سنگری حفر کرده و استراحت کنند. قبل از ما چهار گردان رفته بودند جلو، دو گردان از بچه‌های لشکر ۸ نجف اصفهان و دو گردان هم از نیرو‌های ترک زبان لشکر ۳۱ عاشورا. گردان‌های خط شکن با شکستن خط اول دشمن حدود ۷۰ کیلومتری در عمق خاک عراق پیشروی کرده بودند.  

حوالی ساعت ۲ نصف شب سردار «مهدی زین‌الدین» فرمانده دلاور لشکر به محل استقرار گردان آمد و به من و حسن باقری گفت که باید به جلو برویم. با حسن باقری و یک بیسیم‌چی سوار یک جیپ شدیم و به سمت خط حرکت کردیم. خود آقا مهدی پشت فرمان بود و با مهارتی خاص چراغ خاموش رانندگی می‌کرد. با دستور آقا مهدی، باقری گردان را هم به حرکت درآورده و به فرماندهان سپرده بود که خیلی آرام نیرو‌ها را پشت سر ما حرکت داده و به سمت جلو بیایند. برادر زین‌الدین در طول مسیر، موقعیت منطقه و محور عملیاتی را توجیه می‌کرد و به باقری سفارش می‌کرد که خیلی به جلو نرفته و خود را به خطر نیندازد. می‌گفت که نمی‌گویم به بچه‌ها سرنزنید ولی اگر اتفاقی برای شما بیفتد کل کار عملیات مختل می‌شود، لشکر به وجود شما نیاز دارد و باید کمی مواظب خودتون باشید.  

درس مدیریتی شهید ‌زین‌الدین به شهید باقری

به کنار خاکریزی رسیده و منتظر رسیدن نیرو‌های گردان شدیم. گردانی بنام گردان روح ­الله در خط اول مشغول نبرد با بعثی‌ها بود که خیلی هم مجروح و شهید داده بود و دیگر قادر به حفظ خط نبود. قرار بود آنها را به عقب کشیده و ما را جایگزین آنان کنند. با رسیدن گردان حرکت کرده و نزدیکی‌های سحر خط را از گردان روح الله تحویل گرفته و رزمندگان را در سنگر‌های آن مستقر کردیم. 

تا اینکه صبح شد و بعثی‌ها شروع کردند به حمله و با استفاده از صد‌ها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندو و در پناه آتش تهیه سنگین به طرف دژی که پشت آن مستقر بودیم شروع به پیشروی کردند. کنار گردان ما یک گردان از رزمندگان قزوینی بودند به نام گردان محمد رسول‌الله (ص) که یک فرمانده گروهان بنام «فرج فصیح» داشتند که آدم دلیر و نترسی بود و تا آخرین لحظه با بعثی‌ها جنگید و عاقبت هم اسیر شد.  

شدت آتش و کثرت تجهیزات و نفرات دشمن باعث به وجود آمدن وضعیت بد و ناهنجاری برای گردان‌های درگیر در خط اول شده بود. تمامی نیرو‌های گردان حضرت علی­‌اصغر (ع) از لشکر ۳۱ عاشورا را کاملاً از بین برده بودند و از سمت راست داشتند خط ما را دور می‌زدند. طولی هم نکشید که خط از دو طرف هدف تیراندازی قرار گرفت. اوضاع بقدری بحرانی شد که رزمندگان خود را بی سنگر و جان‌پناه مقابل قشون دشمن دیدند.  

نبرد به درگیر‌های رو در رو با بعثی‌ها کشید و تعدادی از سنگر‌ها توسط بعثی‌ها تصرف شد. با بی­سیم پرسیدم که در این وضعیت آشفته باید چکار بکنیم؟ گفتند: هر تصمیمی که لازم است، خودتان می­‌توانید بگیرید. بالآخره وضعیت عجیب و غریبی بر محیط حاکم شد و بعد از جنگی مردانه خط بدست بعثی‌ها افتاد و بچه‌ها در دشت پراکنده شده و بدون هیچ سنگر و جان‌پناهی به نبرد ادامه دادند. انگار صحنه، صحنه عاشورا بود و یاران حسین (ع) یک تنه مقابل صد‌ها نیروی دشمن ایستادگی می‌کردند و در نهایت یا شهید می‌شدند و یا مظلومانه با پیکری زخم خورده اسیر نیرو‌های دشمن می‌شدند.  

درس مدیریتی شهید ‌زین‌الدین به شهید باقری

نبرد تن به تن و خونین تا نزدیکی‌های غروب ادامه داشت و دیگر رزمنده سالمی در میدان نبرد دیده نمی‌شد، با پیکری زخمی در گوشه‌ای افتاده بودیم که بعثی‌ها بالای سرم آمده و کشان کشان مرا بردند. در عملیات خیبر فاز دیگری از جنگ که اسارت بود برایم شروع شد. تا سال ۱۳۶۹ اسیر بعثی‌ها بودم و در آن سال با بازگشت اسرای جنگی به وطن برگشتم.

انتهای پیام/ 112ج

 
اشتراک گذاری:
ارسال نظر
تازه‌ها
پربیننده‌ها پربحث‌ها