به گزارش صد آنلاین ، به نقل از روزنامه خراسان، زن15ساله با بیان این ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت:8سال بیشتر نداشتم که مادرم دیگر نتوانست سختی های زندگی با پدر معتادم را تحمل کند و به ناچار از او جدا شد اما من که تک فرزند خانواده بودم نزد پدرم ماندم چرا که مادرم خیلی زود با مرد دیگری ازدواج کرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت.
من هم مدام در گوشه اتاق می نشستم و با عروسک های پارچه ای بازی می کردم که در روزهای گذشته مادرم برایم ساخته بود. خلاصه وقتی به 12 سالگی رسیدم جوان تبعه افغانستان مرا از پدرم خواستگاری کرد و پدرم نیز در برابر مبلغی که به عنوان شیر بها گرفت، مرا به عقد آن پسر درآورد که به طور غیر مجاز وارد ایران شده بود و با خانواده اش در حاشیه شهر زندگی می کرد. از آن روز به بعد به خیریه های مختلف سر می زدم تا مرا برای تهیه جهیزیه یاری کنند. این درحالی بود که حسرت خیلی از چیزها را در دل داشتم و حتی برای بازی های کودکانه ام دلم تنگ می شد.
بالاخره چند ماه بیشتر از ازدواجمان نگذشته بود که همسرم دوباره به افغانستان مهاجرت کرد و ازآن جا پیغام فرستاد که با دختر دیگری ازدواج کرده است و علاقه ای به من ندارد! زمانی که من موضوع را به خانواده اش اطلاع دادم آن ها ضمن ابراز بی اطلاعی از ازدواج پسرشان به من گفتند:«اگر می خواهی گرسنه نمانی و سرپناهی داشته باشی باید با دست فروشی یا گدایی مخارج خودت را تامین کنی!» با این جملات اشک در چشمانم حلقه زد و بغض گلویم را فشرد. هر بار که به خانواده همسرم اعتراض می کردم با تحقیر و سرزنش های آنان روبه رو می شدم و آن ها با مطرح کردن شیربهایی که پدرم گرفته بود،مرا به اوج ذلت می کشاندند به طوری که از شدت عصبانیت دستانم می لرزید!
در همین شرایط بود که روزی هنگام دستفروشی در حاشیه خیابان،پیرزنی مهربان کنارم نشست و همه لوازم شامل گیره، کش مو و دست بند های بدلی را از من خرید. آن قدر خوشحال شدم که نمی دانستم چگونه از آن فرشته زیبا قدردانی کنم. آن روز از شادمانی خوابم نمی برد و لبخند از لبانم برچیده نمی شد. روز بعد هم بقیه لوازم را برداشتم و به محل دستفروشی خودم رفتم ولی در کمال تعجب باز همان پیرزن نورانی را دیدم که از راه رسید و دوباره لوازم مرا خرید. از شدت شوق و ذوق می خواستم او را به آغوش بکشم و ساعت ها سربر شانه اش گریه کنم! من محبت مادری را ندیدم و به همین خاطر هر روز چشم به پیاده رو می دوختم تا شاید آن فرشته را دوباره ببینم. بالاخره یک روز که مانند همیشه با شادمانی مشغول فروش لوازم تزیینی کودکانه بودم آن پیرزن بازهم آمد و این بار از من پرسید چرا مثل دیگران به مدرسه نمی روم! من سرگذشتم را برایش بازگو کردم. او شماره تلفن مرا گرفت و درحالی که می گفت دختر کوچک من در سانحه رانندگی به رحمت خدا رفت، تو به جای دخترم به مدرسه می روی! از من دور شد.شب هنگام به من زنگ زد و درکمال ناباوری برای ثبت نام در مدرسه قرارگذاشت. من هم بی درنگ ماجرا را برای مادرشوهرم بازگو کردم. او هم با بی توجهی گفت:فقط از من پول نخواه،هرکار دیگری می خواهی بکن!
خلاصه صبح روز بعد روی پاهای خودم بند نبودم که با آن فرشته مهربان به مدرسه رفتم وثبت نام کردم. صبح ها به کلاس درس می رفتم و بعدازظهر هم دستفروشی می کردم. اکنون نیز آن فرشته ای که در مسیر زندگی ام قرار گرفته مرا با یک وکیل آشنا کرده است تا بتوانم حق و حقوقم را بگیرم وسپس برایم کاری در یک مهد کودک پیدا کرد تا آبرومندانه زندگی ام را بگذرانم. در این شرایط به کلانتری آمدم تا مرا برای گرفتن طلاق از شوهرم یاری کنید اما ای کاش…
با دستور سرهنگ جعفرخانی (رئیس کلانتری پنجتن مشهد)بررسی های کارشناسی این ماجرا در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی