آخرین اخبار
۱۴ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۴:۱۷
بازدید:۱۱۶۴
«محمدجواد آخوندی» دوم اردیبهشت ۱۳۳۸ در روستای اناران از توابع شهرستان نهبندان به دنیا آمد و سرانجام شانزدهم اسفند ۱۳۶۲ در جریان عملیات خیبر به شهادت رسید.
کد خبر : ۷۸۷۵۰

ماجرای عبور رزمندگان از میدان مین به کمک افسر عراقی///«اتونشر عید»  «محمدجواد آخوندی» فرمانده گردان یدالله از تیپ امام موسی کاظم (ع) لشکر ۵ نصر دوم اردیبهشت ۱۳۳۸ در روستای اناران از توابع شهرستان نهبندان دیده به جهان گشود. 

 


پایان دوره دبیرستان شهید آخوندی با اوج‌گیری نهضت مردمی علیه نظام ستمشاهی مصادف شده بود. او نیز از این جوش‌وخروش به دور نماند و از هیچ تلاشی برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی فروگذار نکرد.

در سال‌های ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی، محمدجواد مسئولیت آموزش نظامی بسیج سپاه شهرستان قاین را برعهده داشت و کلاس‌های آموزشی را برای جوانان و مردم برگزار می‌کرد.

محمدجواد آخوندی مسئولیت‌های متعددی از جمله حفاظت از شخصیت‌ها، زندان‌های سیاسی، آموزش سپاه پاسداران و مربی آموزش در پادگان منتظران شهادت بیرجند را بر عهده داشت. او از اولین نفراتی بود که بعد از طوفان شن در طبس حضور یافت و در زمان دستور بنی‌صدر مبنی بر بمباران و از بین بردن اسنادی که در هلی‌کوپتر‌های آمریکایی بود تا مرز شهادت پیش رفت تا مانع این کار شود.

محمدجواد آخوندی مدت زمان شش ماه به جبهه غرب (کردستان) اعزام شد و پس از بازگشت از این ماموریت، به یگان حفاظت از بیت امام خمینی (ره) پیوست. در این مدت آشنایی نزدیک با شخصیت والای امام خمینی (ره) به شدت او را تحت تاثیر خود قرار داد.

در عملیات والفجر ۴ به عنوان فرمانده خط شکن شجاعانه در مواجه با میدان مین با ازخودگذشتگی تمام و اعتقاد راسخ به سلامت نیرو‌ها را از منطقه عبور داد. او فرمانده‌ای دلاور و شوخ طبع بود. اعضای سپاه و دوستان او همواره به عنوان یک الگو از او یاد می‌کردند.

وی شانزدهم اسفند ۱۳۶۲ در جریان عملیات خیبر در حالی که در حلقه تانک‌های دشمن محاصره شده بود دلیرانه با آرپی جی تعدادی از آن‌ها را منهدم کرد و سرانجام بر اثر اصابت گلوله تانک به فیض عظمای شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در سال ۱۳۷۴ تفحص و پس از تشییع در ۱۳ بهمن ۱۳۷۴ در قطعه یک گلزار شهدای بیرجند به خاک سپرده شد.

برای گرامیداشت یاد و خاطره شهید محمدجواد آخوندی در ادامه خاطره‌ای از این فرمانده دلاور خراسانی به روایت عباس لامعی جانشین شهید آخوندی که در کتاب «روایت عشق» اثر «سیمین وهاب‌زاده مرتضوی» به آن اشاره شده، را می‌خوانید.

فرمانده‌ی گردانِ یدالله بود. شب‌ها لباس بسیجیان را می‌شست و پاره‌ای از شب را به مناجات و راز و نیاز مشغول بود. عملیاتی در پیش داشتیم. همه چیز آماده بود و گردان باید به عنوان خط شکن وارد عمل می‌شد. بچه‌های اطلاعات عملیات در گزارش‌های خود مشکلی را پیش‌بینی نکرده بودند.

امیدوار بودیم که همه‌ی کار‌ها خوب پیش برود و ما موفق شویم. شهید محمدجواد آخوندی؛ فرمانده‌ی گردانِ یدالله از تیپ امام موسی کاظم علیه‌السلام مثل همیشه جلودار قافله بود. پیش رفته و خدا خدا می‌کردیم که قبل از روشن شدن هوا به اهدافمان برسیم. اما برخلاف انتظار و گزارش‌های قبلی، با بیابانی مملو از مین ضد نفر، ضد تانک، والمری، سوسکی، واکسی و. روبرو شدیم.‌

می‌توانستیم اضطراب را توی چهره‌ی هم ببینیم، فرصت زیادی نداشتیم. جواد که نمی‌خواست زمان را از دست بدهد به بچه‌های تخریب دستور داد تا مین‌ها را خنثی کنند تا راه باز شود. رو به محمدجواد کردم و گفتم: بچه‌ها داوطلب شده‌اند که بروند روی مین‌ها و راه را باز کنند. اگر بخواهیم مین‌ها را خنثی کنیم، به موقع نمی‌رسیم. دستی به محاسنش کشید و گفت: یک نیروی غیبی به من می‌گوید که ما از این میدان به سلامت عبور می‌کنیم. پرسیدم: آخر چطوری؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه‌های بسیجی درحالی‌که کاغذی به دست داشت، به سراغ ما آمد. کاغذ را به جواد داد و گفت: حاج آقا! بچه‌ها این کاغذ را زیر یکی از مین‌ها پیدا کرده‌اند. من و جواد به گوشه‌ای رفتیم و با چراغ قوه، نوشته‌های روی کاغذ را خواندیم.

روی کاغذ نوشته شده بود: برادر ایرانی! من افسر مسئول مین‌گذاری در این منطقه هستم. این مین‌ها هیچ کدام چاشنی ندارد. می‌توانید با خیال راحت از این میدان عبور کنید! آن‌قدر خوشحال شده بودم که گریه‌ام گرفت. اما جواد به عاقبت کار می‌اندیشید. او که می‌خواست مطمئن شود، گفت: باید احتیاط کنیم. من می‌روم و امتحان می‌کنم. گفتم: آخر حاجی شما که، خندید و گفت: چی شده؟ نکند می‌ترسی! نگران بودم اگر می‌رفت و اتفاقی برایش می‌افتاد، ضایعه‌ای جبران‌ناپذیر برای لشکر پیش می‌آمد. در عین حال اگر اصرار می‌کردم که نرود بی‌فایده بود. اصلاً اهل کوتاه آمدن نبود. شروع کرد به توجیه، دستور لازم را داد و گفت: هرچند خودت آگاهی، ولی با دیگران مشورت کن.

بعد مرا در آغوش گرفته و گفت: می‌خواهم طوری دراز بکشم که همه‌ی بدنم روی چند تا مین قرار بگیرد و با یک فشار، چاشنی مین‌ها عمل کند. آماده شده بود. چشم‌هایم را بستم، روی زمین دراز کشیدم و از آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کمک خواستم. انفجار مین‌ها و تکه‌تکه شدن جواد را پیشاپیش دیدم و اشک می‌ریختم. سرم پایین بود که صدایش را شنیدم: عباس! چرا گریه می‌کنی؟ نگاهش کردم. سالم سالم بود. با خوشحالی گفتم: حاجی! قربانت بروم، زنده‌ای؟ خندید و گفت: بادمجان بم آفت ندارد! معلوم شد که حرف افسر عراقی راست بود. بعد از این‌که از بی‌چاشنی بودن مین‌ها مطمئن شدیم، عملیات را ادامه داده و به خط دشمن زدیم.

انتهای پیام/21111

 
اشتراک گذاری:
ارسال نظر
تازه‌ها
پربیننده‌ها پربحث‌ها