به گزارش صد آنلاین ، دانشگاهی که به خاطر تعصب پدرم ، بی پولی و عدم درک خانواده ام کنار گذاشته بودم. کاری که به زور پیدا کرده بودم را برادرم اجازه نداد برم.
معلم شدنم که هرگز نتوانستم تجربه کنم.
چه فکرهای وحشتناکی بودند،این افکار ساعت ها در مغزم داد و بیداد می کردند...
مثل قوم مغول در سرم می آمدند و حمله ور می شدند. از بس بهم می گفتند تو بدبخت شدی. تو هیچ آینده ای نداری...
پدرت هیچ وقت تعصب اش را کنار نمی گذارد.اگر از خانه بیرون بروی، برادرت تورا خواهد کشت!!!...
این افکار من را به زنجیر بسته بودند.بعد از هر بار فکر کردن، عصبانی می شدم.حوصله هیچ کس را نداشتم.وقتی در خانه بودم و دختر عمویم و بقیه بچه های فامیل دانشگاه می رفتند و درس می خواندند و برایم تعریف می کردند، من بیشتر غبطه می خوردم.خشم ام بیشتر می شد. بیشتر از پدر و برادرم نفرت پیدا می کردم. بیشتر به خاطر بی عرضه بودن مادرم که همیشه سکوت می کرد، عصبانی می شدم.مگر پدرم و عمویم از یک خانواده نبودند؟ پس چرا پدر من اجازه نمی دهد دانشگاه بروم؟ چرا؟
نه خودشان جوابی می دادند نه من جوابی به این سوالم داشتم؟ وقتی دیدم نمی توانم شرایطم را عوض کنم، کم کم رابطه ام رابا فامیل قطع کردم.هرموقع می آمدند خانه امان کمتر وارد صحبت می شدم.گاهی عمدا می گفتم میشه کمتر از دانشگاه حرف بزنید؟ خوب که چی؟ مگه حالا به کجا رسیدید؟ ندید بدید بازی در می آرید!
خودم می دانستم همه اینها را از روی عقده می گفتم .اما آنها فکر می کردند واقعا من از دانشگاه زده شده ام.بعد از مدتی دیگرحوصله کسی را نداشتم.حتی دیگر به مادرم هم کمک نمی کردم. پدرم اعتراض می کرد، مادر غر می زد، انگار صدایشان رادیگر نمی شنیدم.برایم مهم نبود که دور و ورم چه میگذرد.
در این گیرودار بود که برایم خواستگار آمد یک پسر کارگر که ور دست پدرش بنایی می کرد.
بابام بدش نیامد.مامانم گفت خوبه خانواده خوب و ساده ای هستند.نمی دانم معیارشان چه بود .آرزویشان برای دخترشان چه بود که او را تایید کردند.
من گفتم نه.بابام گفت: درخانه بمانی که چی؟ بزرگ شدی باید ازدواج کنی. کلی دعوا شد . من که کاری به کارشان نداشتم .انگار موضوع خوبی برای لج بازی با خانواده ام بود.حسابی تلافی کردم.حالا من به حرف آنها را گوش نمی دادم.اما انگار بابام صبرش زیاد نبود. دست به کتکش را تا حالا ندیده بودم . وقتی زد زیر گوشم درد و داغی صورتم یک حس عجیبی به من داد . صورتم داغ شد و گوشم درد عجیبی داشت. بعد از چند ثانیه شروع به گریه کردم.مادرم آمد پیشم آرام شدم اما خیلی طول نکشید.چون به من گفت حق ات است ....نباید رو حرف پدرت حرف می زدی. تقصیر خودت بود، وای این جمله را که گفت انگار درد کتک بابام فراموشم شد و یک درد جدید در همه جای بدنم ایجاد شد.
دوست داشتم مادرم را کتک بزنم اما نتوانستم. آن روز خیلی گریه کردم.خیلی داد زدم.خودم را تنها دیدم.فردای همان روز با مامان و بابا حرف نزدم.تا چند روز ادامه داشت.عمو اینا شام آمدند خانه ما هر چی مادرم گفت بیا کار کن کمکم باش، به حرفش گوش ندادم. پیش مهمان ها هم نرفتم.آخر شب که رفتند، بابام دوباره شروع به داد و بی داد کرد.کتک نزد ولی حرفای زشت و رکیک می زد که از کتک بدتر بود.تا مدت ها لجبازی کردم.دیگر به فحش و کتک هایشان عادت کرده بودم.یک روز دیدم دیگرحس و احساسی به خانواده ام ندارم.آنها هم انگار همینطوری شده بودند.خیلی ازآنها فاصله گرفتم.مریضی بابام که این اواخر دچار کمر درد شده بود، برایم مهم نبود.در صورتی که قبلا اگر 10 دقیقه دیر از سر کار می آمد دیوانه می شدم و کلی گریه می کردم که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد ؟!
به هر حال دیگر دوستشان نداشتم.یک روز تصمیم گرفتم خودکشی کنم.اما خیلی فکر کردم.به این نتیجه رسیدم که خیلی ترسناکه و نمی توانم این کار را بکنم و راه دیگر این بود که کلا ازآنها دور بشوم و برم جایی که دستشان به من نرسد... وقتی که من اضافه ام برایشان، پس من میرم. همین کار راکردم. صبح از خانه زدم بیرون نمی دانستم کجا برم.جای خاصی مد نظرم نبود.
فقط رفتم. بعد از ظهر بود. رفتم فست فود و ساندویچ گرفتم.همان جا نشستم و شروع کردم به خوردن.بعدش هم دوباره راه افتادم و رفتم.چند قدم که رفتم.یک صدایی از پشت سر گفت : سلام می توانم چند لحظه مزاحمتان بشم؟ چیزی نگفتم و خودش ادامه داد و گفت: چه بی انرژی هستی؟ من داشتم می دیدمت که ساندویچ می خوری و اصلا حواست نبود که چی می خوری.انگار حواست جای دیگری بود . وقتی این را گفت، یک لحظه دیدم راست می گوید. چه خوب و بادقت به من نگاه کرده است . همین حرفش باعث شد تا آخر خیابان با او هم مسیر شوم و دلیل حال بدم و رفتنم از خانه را برایش توضیح دادم.انگار خوب هم گوش می کرد.خوب هم توجه می کرد.وقتی حرف هایم تمام شد، ببه من گفت منم مثل خودتم.منم از خونه رفتم و مستقل شدم.انگار کار خوبی کردم.دیگه از وقتی جدا شدم ، هیچ دغدغه ای ندارم.تو هم مثل من...هستی...
حرفش آرامشم را زیاد کرد.انگار واقعا تصمیم خوبی گرفته بودم.کمی جان گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و با انرژی راه افتادم.
خواستم خدا حافظی کنم و برم که بهم گفت:اینطور که معلومه امشبم جایی را نداری که بری.دیدم راست می گوید.گفتم بله ندارم.گفت می دانم .چون گفتم که منم مثل تو بودم تا چند روز درخیابان ها بودم تا این که توانستم یک جایی راگیر بیاورم .من پیشنهاد می کنم و از تو دعوت می کنم که بیایی خانه من .از خیابان و مزاحمت هاش و بی پناهی بهتره.
خدا انگار کنارم بود و داشت دستم را می گرفت .اولش تعارف کردم.اما بعدش قبول کردم.رفتم خانه اش.کمی معذب بودم.اما خیلی صمیمی که رفتار کرد انگار یخم آب شد.چون بعد از ظهر ساندویچ خورده بودم میلی به شام نداشتم.فقط چایی خوردم.این مدت از بس در خانه حالم بد بود نتوانسته بودم خوب بخوابم. ناگهان احساس کردم خیلی خوابم می آید.بهش گفتم خوابم می آید.گفت برو در اتاق بخواب. خواب خیلی خوبی داشتم. صبح زود بیدار شدم.دیدم خوابه.آرام رفتم دستشویی و صورتم را شستم.آمدم بیرون دیدم زیر پتو نگاهم کرد و گفت :چه زود بیدار شدی ! گفتم آره دیشب زود خوابیدم. گفت خیلی من می خوابم .تو برو در یخچال ببین چی داریم و صبحانه ات را بخور.کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم.
داخل یخچال هم به جز پنیر چیزی نبود.صبحانه ام را خوردم و بیدار شد.انگار میلی به صبحانه نداشت.فقط سیگار کشید و چایی خورد.گفت من خیلی سیگار می کشم و باید ترکش کنم.خیلی حرف نمی زد.اما اگر هم می زد کلا از بی پولی و آزار خانواده ش می گفت. از ۱۳ سالگی سیگار کشیده بود .کار کرده بود.باباش گفته بود مدرسه نمی خواهد بروی و باید کار کنی.اما انگار دیگر پشیمان شده بود و کارگری رادوست نداشت.به همین دلیل بعد ازسالها کارگری کردن و خرج خانواده کردن تصمیم می گیرد جداشود.الان ۳۷ سالش بود خانه یکی از دوستانش که زنش را طلاق داده است زندگی می کرد.
نگفت آن دوستش کجاست ؟! فقط گفت اینجا را داده که زندگی کنم.بهش گفتم الان چکار می کنی، چه شغلی داری؟ گفت فعلا هیچی.ولی قراره برم ترکیه.اگر خواستی با من بیا.خیلی خوشحال شدم.گفتم باشه. یکی دو روز که گذشت، گفت : برای اینکه بریم ترکیه باید اجازه پدر و مادرت را داشته باشی. چون تو مجردی و خانه پدرت هستی. گفتم دیگه خونه نمیرم.اگر برم اجازه نمی دهند با تو بیام هیچی، بلکه منو می کشند.گفت نمی شود و باید با اجازه پدرت را داشته باشی یا شوهرت. گفتم من مجردم.شوهر ندارم.گفت ولش کن حالا یک فکری می کنیم.بعد از ظهرگفت دوستم آمده می خواهد برای پس فردا بلیط بگیرد برم ترکیه باید با تو خداحافظی کنم.خیلی ناراحت شدم.گفتم پس من چی؟ گفت تو رضایت نامه نداری.نه از پدر نه از شوهر. خیلی گریه کردم.گفتم منو ببر.اینجا تنها نمونم.اگر بری من پیش کی باشم؟ گفت نمیشه.خیلی گریه کردم.گفت یک راهی هست ولی فکر نکنم بشه آخه! گفتم چه راهی؟ گفت ولش کن.گفتم بگو دیگه.گفت والا این که من و تو صیغه موقت شویم و بعد که رفتیم ترکیه باطل کنیم.گفتم چطوری؟ آخه نمی دانستم چی میشه.توضیح داد و گفت خیلی وقت نداریم.خوشحال شدم .چون داشت هر کاری می کرد که من تنها نمانم. دریک برگه کاغذ اسم و فامیل و کد ملی و ...رو از من پرسید و پر کرد.بعدشم یه چیزی گفت و به من گفت بگو بله.منم گفتم و گفت عزیزم تو الان مال منی.خوشحال شدم.گفتم یعنی منو می بری؟ گفت بله.گفتم کی می ریم ؟ به دوستش زنگ زد و دوستش گفت مریض شده و چند روز باید استراحت کند و کار ما را چند روز دیگر انجام می دهد بعدش گفت یک چیزی برای شام درست می کنی؟ منم کوکو درست کردم وخوردیم و کلی تعریف کرد.ظرف ها راشستم و آمد کمکم کرد.خیلی خوش گذشت.بعدش گفت اتفاقا بهتر که سفر عقب افتاده است چون من و تو بیشتر خوش می گذرانیم.خیال منم راحت شد با شنیدن این حرفش.موقع خواب به اتاق من آمد و گفت من و تو دیگر محرم هستیم و می توانیم در یک اتاق بخوابیم اما من گفتم صیغه برای سفر به ترکیه است که گفت مشکلی ندارد.
صبح از دستش ناراحت شده بودم.اما باز هم با حرف هایش آرامم کرد.روزها گذشت و خبری از ترکیه نشد با بهانه های مختلف به تعویق می انداخت.بعد از یک ماه گفتم من که پاسپورت و حتی کارت ملی ندارم .کلا نمی توانیم بریم که؟ گفت نگران نباش دوستم برایت پاسپورت درست می کند. باز هم حرفش را گوش کردم.اما حضورش را دیگر مثل قبل نمی خواستم.انگار دوستش نداشتم.به مرور متوجه شدم اعتیاد دارد و ترکیه رفتنش هم دروغ بود.اعتراض کردم.جواب نداد.تکرار که کردم کتکم زد.گفت ترکیه کجا بود؟ با این حرفش همان داغ و دردی که از کتک پدرم خورده بودم را در وجودم احساس کردم.من چکار کردم با خودم؟ این مرد کیست؟ من اینجا چکار می کنم؟شروع به گریه کردم.
داد زدم.دوباره کتکم زد.گفتم همین الان از اینجا می رم .گفت آره می تونی بری.اما صیغه تو چند وقت دیگه هم زمان دارد.اگر خواستی می توانی بیایی دوباره.تازه یادم آمد چه بلایی سرم آورده است با گریه از خانه اش بیرون زدم و خواستم بروم خانه خودمان و از پدرم کمک بگیرم.اما روی برگشتن نداشتم.در خیابان از یک خانم کمک خواستم. به من گفت از پسر جوان شکایت کن .با آبروی رفته چه کنم؟با حماقتم! خانواده ام! خودم!.......
دیدگاه کارشناسی
فتانه ورمزیارمشاورو کارشناس ارشد روانشناسی
فرار از خانه از جمله آسیبهای اجتماعی است که به دلایل مختلف فردی، خانوادگی و اجتماعی رخ میدهد. با توجه به کیس حاضر عوامل مذکور قابل شرح میباشد. از عوامل خانوادگی می توان به تعصب پدر، باورهای خشکیده و انعطاف ناپذیر وی نسبت به تحصیل فرزند خود در عصر حاضر اشاره کرد. این باورها مانع از درک نیازهای فرزند و همدلی و مورد غفلت (neglet) قرار گرفتن فرزندش می شود. از عوامل اجتماعی میتوان به عدم حمایت اقوام با توجه به شناخت و بینشی که نسبت به علاقهمندی و محدودیتهای موجود در راه رسیدن به آنها توسط پدر بوده و توسط آنها نیز مورد غفلت قرار میگیرند نام برد. از عوامل فردی که تحت تاثیر عوامل خانوادگی و اجتماعی قرار می گیرد، هوش اجتماعی(EQ) پایین است. هوش هیجانی شامل تواناییهایی مانند انگیزه دادن به خود پشت کار در شرایط دشواری و سرخوردگی کنترل رفتارهای تکانشی به تاخیر انداختن خواستهها ،تنظیم هیجانات، جلوگیری از غلبه استرس، قدرت فکر کردن، همدلی با دیگران و امیدواری است. که در کیس حاضر به دلیل مشکلات متعدد خانوادگی و عدم تعاملات اجتماعی تضعیف شده و همین امر باعث نسنجیدن شرایط و قرار گرفتن در مسیری میشود که انتهای آن به آسیبهای جبران ناپذیر ختم شده است. لذا برای چنین افرادی که در معرض این آسیبها قرار دارند آموزش و تقویت هوش هیجانی الزامی است. از طریق آموزش مولفههایی مانند خودآگاهی ،حمایت اجتماعی و همدلی علاوه بر هوش هیجانی عوامل اجتماعی مانند افراد آسیب رسان اجتماعی مانند آنتی سوشال یا افراد ضد اجتماعی که یکی از ملاکهای آنها، عدم شکلگیری احساس گناه وعدم وجدان میباشد بسیار اهمیت دارد این افراد در آسیب زدن به دیگران هیچگونه احساس گناه و عذاب وجدانی نخواهند داشت و در صدد سوء استفاده مالی روانی و جنسی از افراد هستند.