کتاب «دیدار در سوسنگرد» نگاهی بر نقش رزمندگان اردبیل در نبرد سوسنگرد است که به نویسندگی «سید سعید اطهر نیاری» توسط انتشارات «خط هشت»» در ۱۰۰۰ نسخه با حمایت مالی اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان اردبیل به چاپ رسیده است.
آنچه در این کتاب نگاشته شده است خاطرات فرماندهان، رزمندگان و شهدای استان اردبیل در سوسنگرد است که در روزهای ابتدایی جنگ با حضور در منطقه، با دلیری از خاک پاک میهن دفاع کردند و در جای جای منطقه و به ویژه مناطق حساس خرمشهر، بستان، سوسنگرد و... کام بعثیان کوردل را تلخ نمودند و با عملیاتهای غرورآفرین بر سیطره دشمن که با هدف براندازی نظام و با فکر و وسوسه واهی حکومت بر ایران قسمت عظیمی از استان خوزستان را تحت تسلط خود گرفته بودند؛ تاختند و با غیرت اسلامی همه آنها را از بین بردند.
در بخشی از کتاب آمده است:
در منطقه کوت عبدالله بودیم. خبر آوردندکه سوسنگرد به محاصره نیروهای عراقی درآمده است. دستور دادند خودمان را به آنجا برسانیم و از سقوط شهر جلوگیری کنیم. به سوسنگرد که رسیدیم، با خرابیها و ویرانیهای بسیار مواجه شدیم. اکثر بچههای اردبیل باهم بودیم. داخل سوسنگرد پیرمردی را دیدیم، خودمان را به او رساندیم. او ابتدا با دیدن ما به وحشت افتاد؛ مضطرب و نگران خودش را عقب کشید و از ما فاصله گرفت. وقتی فهمید ایرانی هستیم شروع کرد به ناله و گریه، بر سر و صورت خود میزدو با صدای بلند گریه میکرد. کمی آرامش کردیم و علت کار را پرسیدیم. هر چه اصرار کردیم چیزی نگفت. زمان که گذشت و به ما اعتماد کرد به حرف آمد. از تجاوز نیروهای عراقی در شهر سوسنگرد گفت و از جنایاتی که انجام داده بودند حرف زد. عراقیها در داخل شهر بودند و وحشیانه به مردم بی دفاع سوسنگرد میتاختند. پیرمرد را از شهر خارج و مشغول نبرد شدیم.
در جاده سوسنگرد-هویزه درگیری شدیدی بین ما و عراقیها رخ داد. ژ-۳ دستم بود. یکی از نیروهای عراقی را که جلوتر از بقیه حرکت میکرد زدم و با سرنیزه شکمش را دریدم. حرفها و گریههای پیرمرد جلوی چشمم بود، انگار تلافی همه جنایتهای عراقیها را از آن سرباز عراقی میگرفتم. دستها و لباس هایم پر از خون شده بود وقتی دکتر چمران مرا در آن حال دید گفت:سریع برو بهداری و آمپول کزاز بزن و برگرد. قبول نکردم. به راننده اش دستور داد که مرا به بهداری ببرد و برگرداند. قبول کردم و سوار جیپ دکنر شدم. راننده مرا به بیمارستان صحرایی دب حردان رساند. آن آمپول را تزریق کردند و بلافاصله به خط برگشتم. تا نزدیکیهای صبح، درگیر بودیم. خبری از دکتر نبود. دم دما صبح دکتر را با میرجعفر دیدم.
به محض دیدن دکتر چمران گفتم:فرمانده که به خط مقدم نمیآید! از پشت خط با بی سیم دستور میدهد و نیروها را مدیریت میکند. خندید و گفت:من که فرمانده نیستم. برادر، دوست و همرزم شما هستم. شیفته دکتر شده بودم و از این که در کنار او دفاع میکردم به خودم میبالیدم.
انتهای پیام/