به گزارش صد آنلاین ، برای من آفرینش در اقیانوسی ازشب غرق شده است، شب چنان بر عالم نشسته که گویی هیچ گاه بر نخواهد خواست، هرگز نه دیروزی بوده و نه فردایی خواهد بود و من همچون شبحی که در تنهایی کوهستانهای ساکت، صحراهای به خواب رفته، ویرانههای نومید سراسیمه و هراسان همه جا را بی هدف پرسه میزند زندگی میکنم.
همه جا شب بود، همه چیز شب بود و من در شب حرکت میکردم، من در حسرت خورشید و مدح روز در ستایش نور بودم.
در یک خانواده ضعیف متولد و بزرگ شدم، همه چیز نابسامان بود، فقط دعوا، کتک و صدای دردهای مادرم ...
پدر و مادرم کلی اختلاف و درگیری داشتند و دائم بین آنها دعوا و مرافعه بود، همیشه از شدت ترس بر خود میلرزیدم، همیشه خودم را تنها و بی کس میدیدم.
مادر و پدرم توجهی به من نداشتند، همه خواهرها اینگونه بزرگ شدیم، دوست داشتنی وجود نداشت، رفتارهای بدی با ما میشد، کتکهای زیادی تجربه کردم، سالها آمدند و رفتند ومن همچنان در شب ماندم، سالهایی که روز نداشتند، ماه نداشتند، لحظههایی که خیمه گاهی بزرگ و سیاه و هول انگیز که درونش متروک بود وجز بادهای وحشت که دیوانه وار و انتقام جو به هرجا سر میکشیدند و گویی فراری محکوم را میجستند، همیشه از مشکلات مالی و نداشتن پول حرف میزدند، چیزی برای خوردن نداشتیم و همیشه گرسنه به خواب میرفتیم، من به سایههای هول و غارهای انزوا و صحراهای سکوت و بیشههای اندوه خزیده بودم، شب پناهم داده بود و من دور از چشم بادهای خشمگین وحشت که همواره در تعقیب من بودند خفته در سردی آغوش پر آرامش یاس از یقینی سیاه برخوردار بودم در درونم آسایشی نومید داشتم، نمیتوانستم سکوت را تحمل کنم، رفتارهای بد را ببینم و چیزی نگویم، لحظههایی که کتک میخوردم احساس کسی را داشتم که درد جان سپردن را تحمل میکند و میداند که از آن پس آرامش است و نجات و خسته از رنج زندگی که جز احتضاری که یک عمر به طول میانجامد هیچ نیست و من که چنین تشنه آسایش و نیازمند محبت، همچون دریای طوفان زدهای که آرامش را میجوید از خانه رفتم. نمیتوانستم رفتار زشت پدرم را تحمل کنم. تعادل روحی و روانی نداشت فقط به فکر مصرف بود، مادرم را شکنجه میداد، آوای خسته وغمگین مادر مرا آزار میداد، مادرم خیلی خسته بود، من در جستجوی آفتاب برای اوبودم که بتوانم نجاتش دهم.
ناگهان همه چیز دگرگون شد، پرده سیاه و یک دست شب هر لحظه از هزاران نقطه و به هزاران گونه رنگ میسوزد و آتش میگیرد.
زندگی طولانی در شب چشمان مرا چنان به تاریکی خود داده بود که بارها به فکر خودکشی بودم، روزی برای گرفتن مواد پدرم در خیابان با پسری آشنا شدم و هزاران درد خودم را بازگو کردم، دلش برای من سوخت و پناهم داد، روزهای خوبی بود، عشق فرمان میداد و محال سر تسلیم فرود میآورد، همه چیز برایم شگفتی داشت و قشنگ بود، اما خیلی زود گذشت، رنگها و نورهای خیره کننده آرام به هم پیوستند و پرتوی رام و نوازشگر این خوشی مرا رها کردند. او هیجانها و و دلهرههای بی امان روح ستم دیده مرا به بازی گرفت و باز هم سیاهی همه جا را فرا گرفت. به من تعرض کرد و وجودم را تباه ساخت، حال دیگر نمیتوانم به خانه برگردم، دلتنگ مادرم هستم، احساس گناه شدیدی دارم، دوست دارم دور از غوغای ملال آور و دروغ آمیز زندگی به آغوش مادرم پناه ببرم.
نظر کارشناس زهرا بیات کارشناس روانشناسی
متاسفانه در این کیس فرد به علت احساس درماندگی، ناکامی و عدم کفایت و رهایی از تنهایی و فشار روانی رفتارهای پدر، درگیررفتارهای پرخطر شده است، فردمورد توجه خانواده واقع نشده و بامحرومیت عاطفی و فقدان مهر والدین روبه رو شده است بنابراین محبت وعواطف دیگران را به خوبی درک میکند، فاقد قدرت سازش است.
عدم ایجاد رابطه عاطفی در خانواده باعث عدم رشد استقلال طلبی فرد شده و رفتار خردمندانهای ندارد، مهربانی پدر را درک نکرده و باعث نامتعادل شدن شخصیت وی شده است.
سبک تربیتی و حمایتی والدین بسیار ضعیف بوده است، نابسامانی خانواده، محدود بودن روابط، خشونت در خانواده و عدم توانایی والدین در کنترل رفتار و تنبیه شدید موجب به وجود آوردن عقده زیاد در فرد شده است، پدر به عنوان محور خانواده شخصیت پرخاشگر، عصبی و بی مسئولیت داشته و درگیر تامین نیازهای مربوط به (نهاد لذت) فرار از درد و مشکلات بوده که با پرخاشگری منفعلانه بر اعضای خانواده اعمال قدرت میکرده است.
محیط سرد خانوادگی، تحقیر، سرزنش و عدم تامین نیازهای عاطفی و مادی سبب شده فرد با حس بی ارزشی بزرگ شود، فرد در کودکی توسط پدر مورد آزار جسمی و عاطفی قرار گرفته، نیازهای بنیادی ایشان (امنیت و عزت نفس) در محیط خانه تامین نشده است، دارای تعارضات عاطفی و شخصیتی حل نشده فراوانی است، قدرت رویارویی با این تعارضات را نداشته و شیوه حل مشکلات در ایشان اجتناب و فرار از موقعیت بوده که همین مساله فرد را درگیر فرار از منزل کرده است.
فرددرگیر محرومیتهای هیجانی، حس بی ارزشی و حس رهاشدگی است، نسبت به خود، خانواده و محیط اطرافش خشم فروخورده دارد، فاقد کنترلهای درونی است، محیط زندگی (خانواده، مدرسه، محله) هم محیط ناکارآمدی بوده و نتوانسته به نیازهای روانی وی توجه کند و شرایط درمان و بهبودی را برای او فراهم کند، به حال خود رها شده است، حس تنهایی شدیدی دارد و احساس میکند وجودش برای کسی مهم نیست، فاقد حس تعلق و امنیت ذهنی است به همین خاطر به عواقب رفتارهای خود هم فکر نمیکند و درگیر تعرض میشود.