به گزارش صد آنلاین ، اوایل اردیبهشت ۹۳ نوبت کشیک قتل من بود. تا شب هیچ خبری نبود و من از اینکه هیچ قتلی رخ نداده و خون بیگناهی ریخته نشده، خوشحال بودم. مشغول بررسی پرونده قتلی شدم و اعترافات قاتل را میخواندم که حدود ساعت۲۳ تلفن ویژه قتل زنگ خورد. آن طرف خط، افسر کلانتری مدعی شد کنار خیابان و روبهروی پارک، جسد پسر جوانی کشف شده که به احتمال زیاد به قتل رسیده است. از او خواستم کارآگاهان پلیس آگاهی و پزشک قانونی را خبر و صحنه را حفظ کند تا خودم به محل کشف جسد برسم. به خاطر خلوتی خیابان، خیلی زود به پارک رسیدم.صحنه دست نخورده مانده بود و چند دقیقه بعد کاراگاهان و پزشک قانونی هم رسیدند و تحقیقات آغاز شد. نحوه افتادن جسد کنار جدول نشان میداد قتل در محلی دیگر رخ داده و جسد به این مکان منتقل شده است. درحال بررسی محل بودم که افسر کلانتری آمدوگفت جناب بازپرس یک راننده، قاتلان رادیده است. ازاو خواستم مرد میانسال را برای گفتوگو پیش من بیاورد.راننده میانسال که هنوز آثار ترس دیدن صحنه در وجودش بود، شروع به تعریف ماجرا کرد و گفت: یک ساعت قبل در حال رفتن به خانه بودم که دیدم سه مرد در حال انتقال جسد به داخل پراید هستند. آنها تا مرا دیدند، جسد را رها و با خودرو فرار کردند. البته من شماره پلاک ماشین را حفظ کردم. از کارآگاه پلیس خواستم اظهارات او را ثبت کند و سراغ پزشک قانونی رفتم که معاینه جسد را تمام کرده بود.
آقای بازپرس! شش ساعت از مرگ پسر جوان میگذرد و به علت انسداد شریانهای حیاتی، خفه شده و به قتل رسیده است. آثار دست روی گردن او نیست و به احتمال زیاد با سیم یا پارچه خفه شده است.دستور انتقال جسد به پزشکی قانونی را دادم که متوجه شدم صحنه قتل شلوغ شده و افراد داخل پارک در اطراف صحنه تجمع کردهاند. چند جوان هم نام بهروز را صدا میکنند. از مأمور کلانتری خواستم آنها را بیاورد تا ببینم چه میگویند.پسر نوجوانی در میان آنها شروع به صحبت کرد و گفت: من مقتول را میشناسم، او دوستم بهروز است. همین ظهر در پارک دیدمش که سالم بود. او هر روز به پارک میآمد. اظهارات او را ثبت کردم و با انتقال جسد، بررسی صحنه قتل به پایان رسید. دستور شناسایی و دستگیری مالک پراید را دادم و ساعت ۳ صبح به خانه رسیدم و استراحت کردم و ۷ صبح به دادسرا رفتم.حدود ساعت ۹ افسر قتل آمد و گفت راننده پراید را شناسایی کردیم و یکی از اهالی همان محل است. دستور دادم بازداشت شود تا خودم از او بازجویی کنم. ساعت۱۴ بود که مرد میانسالی روبهرویم نشست و خودش را مالک خودروی پراید معرفی کرد. از او خواستم در مورد اتفاقات شب گذشته توضیح دهد که خود را بیخبر نشان داد و گفت نمیداند از چه سخن میگویم.به او گفتم بهتر است واقعیت را توضیح دهد که باز هم طفره رفت. دستور انتقالش را به بازداشتگاه صادر کردم که یکباره گفت واقعیت را میگویم. فقط به بچهام رحم کنید. او کوچک است و عقلش کامل نیست.
از او خواستم واقعیت را بگوید که گفت: سر شب در خانه بودم که پسرم به خانه آمد و ادعا کرد دوستش بهروز را به قتل رسانده و میخواهد جسدش را سر به نیست کنم. اول فکر کردم شوخی میکند برای همین موضوع را جدی نگرفتم. او رفت و با دوست دیگرش آمد و گفت میخواهد جسد بهروز را با موتور به خارج شهر ببرد. از دوستش سؤال کردم که او تأیید کرد جاوید پسرم، بهروز را کشته است. به او گفتم خودش را معرفی کند که قبول نکرد و میخواست با موتور برود، قبول کردم همراه او بروم تا جسد را منتقل کنیم. سه نفری در حال بردن جسد به داخل پراید بودیم که رانندهای ایستاد و به سمت ما آمد. از ترس، جسد را کنار جدول رها کردیم و پا به فرار گذاشتیم. پسرم صبح زود از خانه خارج شد و فرار کرد.دستور بازداشت جاوید و دوستش را صادر کردم. دو روز بعد پسر نوجوان در خانه دوستش شناسایی و دستگیر شد.جاوید ۱۷ساله برای بازجویی به دادسرا منتقل شد و روبهرویم نشست. از او خواستم واقعیت را بگوید و از چیزی نترسد.پسر نوجوان با قبول قتل دوستش، بهروز گفت: چند سال قبل به یک تولد دعوت شدم که بهروز آنجا بود. او مرا بهشدت کتک زد. بعد از کتک خوردن در تولد، او هرجا مینشست یا مرا میدید، مسخرهام میکرد و پیش دوستان برایم آبرو نگذاشت. از بهروز کینه داشتم و میخواستم انتقام بگیرم. برای رسیدن به هدفم تصمیم گرفتم دوباره آشتی کنم و دوست باشیم.برای همین مدتی دوست بودیم و دنبال موقعیت، سرشب بودکه پارک خلوت شد ومن و بهروز تنها شدیم. پارچهای را از پشت دور گردنش انداختم. او ابتدا فکر کرد شوخی میکنم ولی اینقدر پارچه را کشیدم تا او کشته شد. جسدش را زیر برگهای پارک در یک جای خلوت مخفی کردم و به خانه آمدم. از پدرم خواستم کمک کند که قبول نکرد و گفت خودم را معرفی کنم. دنبال پرویز رفتم و موضوع را گفتم که او قبول کرد جسد رابه بیرون شهرببریم. پدرم وقتی دید میخواهم با موتورم اینکار را کنم، قبول کرد به کمک ما بیایدکه آن راننده ما رادیدوهمه چیز لو رفت.با اعترافات پسر۱۷ساله او را بازداشت کردم و به کانون اصلاح و تربیت فرستادم. پروندهاش هم با قرار عدم صلاحیت به دادسرای اطفال ارسال شد.