برخی میخواهند متفاوت و شاخص باشند، حتی اگر لازم باشد که به خاطر این تشخص، با هر حق و حقیقتی مخالفت کنند! خودشان چگونه خدا را شناختهاند و از کجا فهمیدهاند که چه کسی، چگونه و از چه راهی خدا را شناخته است؟! وانگهی، مگر خداوند متعال بندگانش را در راههای شناخت خودش، محدود کرده است؟! اگر کسی بگوید: «من با دیدن و توجه به یک مگس، خدا را شناختهام»، نه تنها درست است، بلکه عین توجه دادن خدا در آیات قرآن کریم میباشد.
اگر کسی یک ذرهی میکروسکپی پیدا کند و بگوید: «این نشانهی خدا نیست و در این نشانهای که آدمی را به سوی شناخت خدا هدایت کند وجود ندارد»! کاملاً خطا گفته است، چرا که "مخلوق" از همه حیث، نشانهی "خالق" است، لذا فرمود: «خداوند از مثال زدن به پشه نیز ابایی ندارد»!
«إِنَّ اللَّهَ لَا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَذَا مَثَلًا يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ» (البقره، 26)
ترجمه: خداوند ابایی ندارد که (به موجودات ظاهراً کوچکی مانند) پشه، و حتّی کمتر از آن مثال بزند. (در این میان) آنان که ایمان آورده اند، می دانند که آن، حقیقتی است از طرف پروردگارشان؛ و امّا کافران (این موضوع را بهانه قرار داده) میگویند: منظور خداوند از این مثل چه بوده است؟! خدا جمع زیادی را با آن گمراه، و گروه بسیاری را هدایت میکند؛ ولی تنها فاسقان را گمراه میسازد!
بپرسید: فلسفه چست؟
هر کس که مدعی شد: «من فلسفه را قبول ندارم»! بپرسید: «فلسفه چیست که تو آن را قبول نداری»؟! به سرعت متوجه میشوید که هیچ شناخت و تعریف درستی ندارد! سپس بپرسید: «حالا چرا قبول نداری»؟! پس،هر دلیلی که در رد فلسفه بیاورد، خودش میشود: «فلسفه»! مثل این است که کسی بگوید: من برهان علیت را قبول ندارم؛ و سپس برای رد آن، علت (دلیل) بیاورد!
*- "فلسفه"، علمی است که درباره "موجود"، از آن جهت که موجود است بحث میکند، نه از جهت تعینات آن. به زبان سادهتر، اگر شما بفرمایید: «من هستم؛ حال آیا حادث هستم یا قدیم - وجودم معلولی وابسته به علت و علل دیگری است یا خود به خود پدید آمده، یا خودم، علتِ وجود خودم هستم – واجب هستم یا جزو ممکنات میباشم – آیا حرکت، محرک می خواهد یا خیر و ...» میشود یک موضوع فلسفی؛ اما اگر بگویید: «من، دست و پا دارم – روده و معده دارم – خوشایند و ناخوشایند دارم و ...»، دیگر موضوع علم فلسفه نیست، مگر این که در مورد چگونگی ماهیت وجودی آنها، از جهت "وجودی" بجث شود، نه از جهت طبیعی.
فلسفه در قرآن حکیم:
«يس * وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ» قرآن کریم، خودش "حکیم" است، چرا که کلام خداوند حکیم است؛ و حکیم هر چه بگوید حکیمانه است؛ مستدل به استدلالات عقلی (فلسفی) میباشد.
هر کجا که خداوند متعال، در قرآن کریم، دربارهی "وجود" خودش یا "وجود" مخلوقاتش، سخنی فرموده و یا به توحید، معاد و ...، استدلالی بیان نموده، میشود "فلسفه". هر کجا که شناختی را به عقل ارجاع داده، میشود "فلسفه". هر کجا که سؤالی مطرح نموده که پاسخش استدلال عقلی میخواهد، میشود "فلسفه"، حال خواه پاسخ را به صراحت بیان نموده باشد، و یا اصلاً در همانجا بیان ننموده باشد و به عقل ارجاع داده باشد و یا در آیات دیگری پاسخ داده باشد. به عنوان مثال به این سه پرسش عقلی توجه نمایید:
«أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ * أَمْ خَلَقُوا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بَلْ لَا يُوقِنُونَ * أَمْ عِنْدَهُمْ خَزَائِنُ رَبِّكَ أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ» (الطور، 35 تا 37)
ترجمه: یا آنها بی هیچ (بدون آفریننده) آفریده شدهاند، یا خود خالق خویشند؟! * آیا آنها آسمانها و زمین را آفریدهاند؟! [نه] بلکه آنها جویای یقین نیستند! * آیا خزاین پروردگارت نزد آنهاست؟! یا بر همه چیز عالم سیطره دارند؟!
خداوند متعال در سورهی الغاشیه، «أَفَلَا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ * ...»، به آناتومی شتر، یا خواص پشم آن توجه نداده، بلکه به "چگونگی خلقت" آن توجه داده است – به فاصلهی جغرافیایی کهکشانها و سیارات توجه نداده، بلکه به «چگونگی رفعت و بالا رفتن آسمان» توجه داده است، تا عقل حکم کند: «لابد خالقی علیم، حکیم، قادر، مالک و ربّی دارند». این یعنی "فلسفه اسلامی"؛ و البته دهها آیهی دیگر نیز بیان شده است.
فلسفه در احادیث:
امیرالمؤمنین، امام علی علیه السلام، در باب راههای خداشناسی [معرفتُ الله]، مباحث گوناگونی دارند که از جمله از آنها، شناخت "علت" از طریق شهود "معلول" میباشد، یعنی یک بحث عقلی، یا همان فلسفی.
●- «عَرَفْتُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 150)، یعنی: «خداوند را به وسیله بَرهم خوردن تصمیمها، فسخ پیمانها و نقض ارادهها شناختم»
●- امام باقر علیه السلام، میفرمایند که کسی از جدم پرسید که خدا را چگونه شناختی؟ و ایشان فرمودند:
«بِفَسْخِ الْعَزْمِ وَنَقْضِ الْهَمِّ لَمّا هَمَمْتُ فَحیلَ بَیْنی وَبَیْنَ هَمّی وَعَزَمْتُ فَخالَفَ الْقَضاءُ عَزْمی عَلِمتُ أنَّ الْمُدَبِّرَ غَیْری»؛ خدا را به وسیله فسخ اراده و نقض تصمیمها شناختم؛ اى بسا تصمیم بر کارى گرفتم و او میان من و خواستهام جدایى افکند و عزم انجام برنامهاى را داشتم و قضاى او عزم من را بَرهم زد، از اینجا دانستم که مدبّر، غیر من است» (توحید، صدوق، ص 288)
●- ابن ابی العوجاء، مادهگرا (ماتریالیسم)، از امام صادق علیه السلام میپرسد: «دلیل شما بر حدوث اجسام چیست»؟! خب این پرسشی کاملاً فلسفی میباشد و امام نیز به ایشان یک پاسخ کاملاً فلسفی داده و میفرمایند: «من هیچ چیز کوچک یا بزرگری را نمیبینم، مگر آن که اگر مثل خودش را به آن بیفزایی، بزرگتر میشود و همین است نابود شدن حالت اول (کوچکی) و پیدا (حادث) شدن حالت دومی (بزرگی) – [اصول کافی، ج 1، کتاب التوحید]. یعنی استدلال فلسفی مینمایند که همه چیز در عالم ماده، حادث است.
مشهود است که در این بحث، هیچ سخنی از خداوند و خالق و ...، نمیباشد، بلکه بحث در بارهی دلایل اثبات "حدوث اجسام" میباشد.
●- امام صادق علیه السلام در بحث دیگری میفرمایند: «حرکت، صفتی است که با فعل حادث میشود (پدید میآید) و «إنّ الکَلامَ صِفةٌ مُحدَثَةٌ» "کلام" نیز یک صفتی است که حادث میشود (نبوده و بعداً پدید میآید) و قدیم نیست، ازلی نیست (اصول کافی، ج 1، کتاب التوحید، صفات ذات).
آیا این مباحث و صدها مبحث دیگر در این زمینهها، بحث فلسفی نمیباشند؟!
مشارکت و هم افزایی (موضوع و نشانی لینک متن یادداشت)، جهت ارسال به دوستان در فضای مجازی.
منبع/پایگاه پاسخگویی به سؤالات و شبهات (ایکس – شبهه)