زندگی گاهی وقت ها آدم را له می کند. مثلاً وقتی روز عزای امام رئوف باشد. تو تهران باشی و مولایت مشهد. دلت پر از غصه باشد و بخواهی نجوا کنی. امان اما از فراق! دستت به جایی بند نیست. سختی های زندگی جای خود، داغ شهادت امامی که از کودکی خودت را دلبسته اش دیده ای، هوایی ات می کند تا خودت را به یک قطعه بهشت در دسترس برسانی. یکجا که دنج باشد و آرام. خودت باشی، دلت و چشمانت.
امانتِ تَر چشمانت را بریزی روی سنگ مزارهایی که صاحبانش با تو یک وجه اشتراک دارند؛ مثل خودت حتی خیلی بیشتر، امام رضا را دوست دارند کجا بهتر از قطعه شهدای بهشت زهرا(س)؟! تا اینکه یک اتفاق خاص می افتد. یک ماجرای جالب که حسابی غافلگیرت می کند.
غافلگیری به سبک شهید...
برنامه خاصی برای زیارت مزار شهید به خصوصی نداری. فقط می خواهی یکجا روی زمین بنشینی و سفره دل باز کنی که یک ماجرای درست و حسابی، عجیب و قشنگ اتفاق می افتد. از آن قصه های واقعی که پیشت خودت می گویی ای دل غافل مشهد که با پای خودش بلند شد، آمد تهران! اینجا یک شهی،د غافلگیری قشنگی برای زائران و فاتحه خوانان مزارش در سالروز شهادت امام غریب ترتیب داده است.
دانه چین، مثل کبوتران حرم
تعطیلات چند روزه یا خیلی ها را به مشهد کشانده برای شرفیابی به زیارت ثامن الائمه(ع) یا راهی سفر شده اند به سمت زادگاه و دیار پدری و مادری. بعضی هم مثل تو نه زائر این سفر شده اند نه راهی مسافرت. کافی است، زندگی سخت گرفته باشد به شما. تاب و توان دوری از حرم و تنگنای زندگی می شود بغضی چسبناک از جنس روضه ای که به خودت، دلت و عقایدت قرض داری و البته مخلوطی هم اشک از سر خستگی و دلشکستگی از دست روزگار. همین می شود که خودت را به بهشت زهرا (س) می رسانی برای فاتحه خوانی برای اموات و زیارت مزار شهدا. دستت به صحن و سرای مشهد نرسیده است. همین می شود که یک بسته گندم تهیه می کنی که برای پرندگان بریزی تا مثل کبوتران حرم رضوی از زمین دانه چینی کنند و مشهد را برایت تداعی. حال و هوای قشنگی است، مثل نسیمی آرامشبخش که دلت را زنده می کند. گنجشک ها، یاکریم ها و زاغ ها دسته دسته می نشینند، دانه می خورند و بلند می شوند.
هر مزار، قصه خودش را دارد
عزیزان خفته در خاک و اهل قبور را یاد کرده ای. صلوات خاصه امام هشتم(ع) را بالای سر مزارشان خوانده ای به نیت آن روزهایی که خودشان هر وقت دلشان برای امام غریب تنگ می شد، دست ادب روی سینه می گذاشتند و به حضرت سلام می دادند. حالا نوبتی هم که باشد، نوبت زیارت مزار شهداست. برنامه خاصی برای زیارت مزار یا شهید خاصی نداری. دلت، دستت را گرفته و تو را کشانده اینجا. به خودت می آیی و می بینی مثل زائری سوگوار، غصه هایی که به حرم نرسیده، اشک می شود و از چشمانت چکه می کند.
در حال ریختن آب، روی سنگ مزار چند شهید هستی که با خودت می گویی جای شهید آوینی خالی که از هر سنگ مزار می توانست یک قصه و ماجرا بیرون بکشد و روایت کند، قصه مردانی که چهره جوانشان از قاب عکس توی حجلهمشخص است و هر کدام یک راه از آسمان را فتح کرده اند. آب را روی آخرین سنگ مزار می ریزی و می خواهی برگردی به سمت مزار اول که خانمی از ماشینی که کنار قطعه 27 بهشت زهرا(س) ایستاده، از تو تشکر می کند. بعد خودش را به همان دو مزار آخر می رساند و می گوید: «سلام عزیزانم!»
چشم براه بودیم؛ 16سال!
بانوی میانسال، از قرار معلوم خواهر شهید «ناصر چراغی» و دخترخاله شهید «عیسی قاسمی» است. می خواهی زن و همسرش را کنار مزار عزیزانشان تنها بگذاری و پاورچین برگردی به خیال خودت که شاید نجوایی داشته باشند. شاید آمده اند بار دلشان را در جوار مزار شهدایشان سبک کنند و... اما خوشرویی آن خانم و دعاهای خیرش در حق تو یک معنا بیشتر ندارد؛ ما معذب نیستیم، می توانی بمانی. جمله هایش را جذاب شروع می کند: «این داداش ناصر گل ما، سال ۱۳۶۲ در والفجر مقدماتی منطقه فکه شهید شد. دوست همین شهید قاسم از نزدیک دیده بود که تیر به قلب برادرم خورده است. ناصرجان اما پیکرش ۱۶سال بعد برگشت. جزو اولین پیکرهای تفحص شده بودند. ما سه خواهر بودیم و یک تک برادر که همین آقا ناصر بود که شهید شد. وقتی خبر شهادت ناصر آمد اما پیکرش نیامد، مادرم «زلیخا» خانم که توی خانه «اقدس»، صدایش می کردند دلش را خوش کرد به اینکه شاید پسرش زنده باشد و بالاخره یک روز برگردد. لباس هایش را نگه داشت. چشم براه بود. همان سال شهادت ناصر، خدا برادرمان «یاسر» را به خانواده ما هدیه داده بود؛ مادرم باردار بود. چشم براهی زلیخا خانم، چندماه یا یکی، ۲سال نبود. خیلی طول کشید. انقدر که یاسر قد کشید. جوانی ۱۶ساله شد. مادرم ۱۶سال چشم دوخت به در، به امید آمدن ناصر...»
اول بروم زیارت، زود بر می گردم!
بعضی از نوشته های روی مزار، آفتاب خورده، ساییده و مخدوش شده اند. خیلی، مشخص و خوانا نیستند. خواهر شهید، «طاهره چراغی» دست می کشد روی عبارتی قرمز رنگ و می گوید: «یک روز مادرم به من گفت: مامان جان! دیشب برادرت ناصر آمد، به خوابم. گفت که من می آیم مادر من، نگران نباش اما اول اجازه بده یک سر بروم مشهد، زیارت امام رضاجان بعدش می آیم پیش شما. مادرم با کنجکاوی تمام از من پرسید که تعبیر این خواب چیه مامان جان، تو می دونی؟! گفتم که دلم روشن است با این خواب که شما دیدی، حتماً خبری از پسرت می آید.»
چشمان خواهر، تَر می شود اما لبخندش محو نمی شود. روایت شیرین را ادامه می دهد: «بعداً به ما خبر دادند، پیکر برادرم جزو نخستین گروه از پیکرهای تفحص شده شهدا بوده است. برای شُکر این توفیق و تفحص، ۸ پیکر را از میان پیکرها انتخاب کرده و به حرم امام رضا(ع) فرستاده بودند برای زیارت. پیکر ناصر ما، یکی از آن ۸ پیکر بود. بالاخره سال ۱۳۷۸ چند روز بعد از زیارت امام هشتم به خانه برگشت و اینجا شد، مزارش.»
ماندی که همدم این روزها باشی
حالا نوشته کمرنگ قرمز زیر انگشتان خواهر، روی مزار شهید را بهتر می خوانی؛ نوشته حضرت رضا(ع). از پدر و مادر شهید پرس و جو می کنی. مامان زلیخا به رحمت خدا رفته اما پدر شهید شکرخدا در قید حیات است. داماد کم حرف خانواده چراغی هم حالا اعتماد می کند و صحبت. فاصله کم میان مزار شهید چراغی و شهید قاسمی را نشان می دهد و می گوید که پسرخاله اش هستند. صدایش را پرده ای از حسرت می پوشاند و می گوید: «این مزار شهید قاسمی می توانست قسمت من باشد. تیربارچی بودم. جای من و شهید قاسمی عوض شد. آنها رفتند عملیات و عیسی جان، شهید شد. اگر جابجا نمی شدیم، شاید قسمت من هم می شد، شهادت. هرچند شهادت، لیاقت می خواهد. شفاعت هم همین طور. یعنی آدم باید طوری پاک و صالح زندگی کند که بالاخره شهادت روزی اش شود.»
شهدای محله قصرفیروزه!
طاهره خانم با اشاره انگشت مزارهای بعدی را نشان می دهد و می گوید: «همین شهید موحدی را می بینید که مزارش آنجاست. پسرخاله ام عیسی که شهید شد، می آمد سر مزارش گریه می کرد که جنگ هم به آخر رسیده و ما شهید نشدیم! باید شفاعتم کنی. چندوقت بعد خودش شهید شد. بیشتر شهدای این محدوده پاک ترین و بهترین شهدای محله «قصر فیروزه» تهران هستند. آقای کلهر، همسر طاهره خانم هنوز منقلب است که همسرش باخوشرویی می گوید: «غصه نخور، حاج آقا! اگر شما نبودید چه کسی همدم من می شد؟!» هر دو لبخند می زنند.
او رفت؛ من تب کردم!
خواهر بودن، حال و هوای غریبی دارد. آنقدر که حتی وقتی بعد از چهل سال می خواهی خاطره آن روز که برادرت ناصر بند پوتین های جبهه اش را می بست را مرور کنی، دوباره گل می افتد روی صورتت. سرخ می شوی مثل همان روز: «ناصر رفت جبهه و من چند ماه مریض شدم. از خواب و خوراک افتادم. تب کردم. خیلی دلبسته هم بودیم. حالم خوب نمی شد. خانواده دید؛ نه! مثل اینکه جدی جدی دلیل ناخوش احوالی من، دوری و فراق از تک داداشم است. مادربزرگم زنگ زد جبهه و پیگیری که ای بابا! یک مرخصی به این رزمنده بدهید، بیاید خواهرش را ببیند و برگردد. می ترسم بلایی سر این دختر بیاید. ناصر آمد، ۱۷ ساله بودم. من را برد، اتاق دیگر. دست انداخت دور شانه ام و گفت که آبجی خانم، ما اگه نجنگیم پس کی بجنگه! ما اتفاقاً به خاطر شما و کشورمون رفتیم جبهه. طاقت بیار! بذار من هم تکلیف و وظیفه ام را انجام بدهم. تو که این همه عاشق حضرت زینبی چرا آنقدر بی تابی؟!»
مشهد در قطعه۲۷بهشت!
محبت خالصانه و حرف های قشنگ برادر، کار خودش را کرد. خانم چراغی می گوید: «توی روضه ها شنیده بودم، حضرت زینب(س) شب عاشورا خیلی بیتاب بود. امام حسین(ع) دست گذاشت روی قلب مبارکشان. با خواهر حرف زد و آرامشان کرد. طوری شد که خود خانم، حضرت را به میدان بدرقه کرد. شهدا، دست می گذارند روی قلب آدم. قلب آدم را مثل مولایشان راضی می کنند. من هم خودم به ناصر گفتم برو دست خدا به همراهت! شاید باورش برایتان سخت باشد اما این ناصر برای من زنده تر از ناصر آن روزهاست. هزار نشانه دیده ام و یقین دارم که حواسش به ما هست. به ما آگاه است. بارها خودمان، بستگان و اقوام دور از او کرامت و آگاهی دیده ایم. خون این شیرمردان طاهر و خدایی، پایمال شدنی نیست. خون اینها، ایران و اسلام را پیروز خواهد کرد. من از ته قلب ایمان دارم.» به امروز فکر می کنی، به بار یک کوه دلتنگی جاماندن از زیارت رضوی که دل آواره ات را کشاند اینجا. دلت یک نشانه می خواست که تهران را به مشهد برساند و سلام تو را به سلطان توس! روی مزار را می خوانی؛ پیکر شهید. بعد از ۱۶سال تفحص شد. اول به مشهد رفت و بعد به خانه ابدی. چه ماجرای قشنگی است؛ مشهد خودش پا شده آمده اینجا: «مامان جان، من اول یک سر بروم مشهد زیارت امام رضا. بعد خیلی زود می آیم اینجا، پیش شما. برای همیشه!» زائر ویژه امام رضا(ع) اینجاست، عطر حرم را نمی شنوی؟!
21111ی