«رجبعلی آهنی» از اهالی روستای «سلطانی» نهبندان بود که رنج استضعاف را از کودکی چشیده بود. هنوزچهار بهاراز زندگی را پشت سر نگذاشته بود که برای همیشه از دست نوازش پدر محروم شد. ازآن هنگام سرپرستی او و دیگر فرزندان خانواده را مادر برعهده گرفت.
«رجبعلی» با مشاهده رنج وسختی مادر برای تامین مخارج زندگی پس از طی دوره ابتدایی برای تأمین مخارج خانواده آستین همت بالا زد ومشغول کار شد و پس از دستفروشی در شرکتهای داروسازی، توزیع دارو را برعهده گرفت.
شهید «رجبعلی آهنی» پس از اتمام سربازی بار دیگر برای کمک به خانواده مشغول کارشد. روزها از پس هم به همین منوال میگذشت تا این که اوهمزمان با اوجگیری مبارزات ملت ایران به تهران رفت و درآنجا با افکار امام خمینی(ره) آشنا شد و در حماسه 17 شهریور تهران نیز حضور داشت و بعد ازآن با هدف سازماندهی مبارزات مردمی راهی بیرجند شد.
«رجبعلی آهنی» فردی که در برابر سختیها کمر خم نکرد
«رجبعلی آهنی» فردی نبود که در برابر سختیها کمر خم کند بلکه تحمل مشکلات از اومردی آهنین ساخت.با پیروزی انقلاب برای کمک به هموطنانش وارد جهاد سازندگی شد. پس از آن برای مبارزه منافقین به عضویت سپاه پاسداران درآمد و سرکوب کومله و دموکرات از افتخارات زندگیاش بود.
عشق به امام خمینی(ره) موجب شد تا داوطلبانه در جبهههای نبرد حضور پیدا کند. در عملیات «طریقالقدس» به عنوان فرمانده گردان خطشکن شجاعتی بینظیر از خود نشان داد و به همراه دیگر همرزمانش دشمن بعثی را وادار به عقبنشینی به عمق 30 کیلومتری خاک خود کرد.
شهید «آهنی»: انقلاب را پا برهنگان باید حفظ کنند
در عملیات «بیتالمقدس» به عنوان خطشکن فرماندهی گردان «ابوذر» را به عهده گرفت. در این عملیات نام گردان خود را «ابوذر» گذاشت و معتقد بود «ابوذر از پا برهنگان بود و انقلاب را پا برهنگان باید حفظ کنند». خود او نزد افراد گردانش با عنوان «شیر علی و چریک خمینی» معروف بودند.
«رجبعلی آهنی» در این عملیات بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد اما پس از مداوا بار دیگر به دنبال پیدا کردن گمشدهاش راهی جبهه شد و در عملیات «بیتالمقدس» به عنوان فرمانده گردان خطشکن ابوذر حضور داشت و آنگاه که به همراه همرزمانش قصد باز پسگیری خرمشهر را داشت ترکشی به پشتش اصابت کرد و با وجود مجروحیت یک لحظه از هدایت نیروهایش باز نایستاد تا اینکه صبح روز بعد با اصرار برای درمان به پشت خط مقدم منتقل شد.
هیچگاه از جهاد در راه خدا خسته نمیشد
«رجبعلی» هیچگاه از جهاد در راه خدا خسته نمیشد در عملیات «رمضان» به عنوان معاون تیپ حضور داشت و برای بار سوم در هنگام گرفتن سنگرهای مثلثی عراق مورد اصابت ترکش قرار گرفت و برای درمان به بیرجند منتقل شد.
«رجبعلی آهنی» در 25 سالگی ازدواج کرد. چند روز بعد از ازدواج از طرف سپاه پاسداران به عنوان فرمانده فداکار عازم مکه معظمه شد و در حالی که هنوز دو ماه از زندگی مشترکش نگذشته بود بار دیگر در جبهههای نبرد حضور پیدا کرد. «رجبعلی آهنی» که همچون کوه در برابر مشکلات و سختی ها مقاوم بود و صبر و حوصله بینظیری داشت 25 آبان 1361 در حالی که معاون تیپ21 امام رضا(ع) بود در عملیات «مسلمبن عقیل» در جبهه سومار و در تپههای مشرف به شهر مندلی عراق در حال عبور از میدان مین مرغ روحش به پرواز درآمد و به آرزوی دیرینهاش که شهادت در راه خدا بود رسید و پیکر پاکش پس از 18سال مفقودی 31 خرداد 1380 در بیرجند تشییع شد.
ناگفتههایی از شهید «آهنی» در عملیات «بیتالمقدس»
«غلامرضا زمانی» یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از نیروهای گردان ابوذر در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در بیرجند، گریزی به عملیات «بیتالمقدس» زد و اظهار داشت: در این عملیات گردان «ابوذر» یکی از گردانهای خطشکن بود و باید نیروهای این گردان خط پیچیدهای را که دشمن بعثی طراحی کرده بود میشکست.
وی با بیان اینکه هنوز به خاکریز اول عراقیها نرسیده بودیم که شهید «آهنی» بر اثر اصابت ترکش به کمرش مجروح شد، بیان داشت: عقربههای ساعت دو و سی دقیقه صبح را نشان میدادند و «رجبعلی» در حالی که پتویی دور خود پیچیده بود و شعار همیشگی خود را «شیرعلی، چریک خمینی» تکرار میکرد به هدایت نیروهای رزمنده مشغول بود.
این رزمنده دوران دفاع مقدس ادامه داد: ساعت 9 صبح روز بعد عراق پاتک بسیار سنگینی زد و من برای کار با تیرباری که از عراقیها غنیمت گرفته بودم دنبال پیدا کردن گلوله از این سنگر به آن سنگر میدویدم و جلوی سنگری پتویی آویزان بود و پتو را کنار زدم و داخل سنگر شدم.
زمانی با بیان اینکه دیدم کسی داخل سنگر است و خیلی ترسیدم چون فکر کردم یکی از نیروهای عراقی داخل سنگر است، افزود: کمی که جلوتر رفتم دیدم شهید «رجبعلی آهنی» در حالی که رنگش زرد شده روی صندوقهای مهمات داخل سنگر دراز کشیده است.
وی ادامه داد: من را که دید گفت:چه می خواهی؟ گفتم دنبال گلوله گرینف میگردم و آن را نمیشناسم، ساعت 11 بود او مانند بیماری بیحال و بیرمق که روی تخت بیمارستان خوابیده به من گفت: صندوقهایی که من روی آنها دراز کشیدهام همه حاوی گلوله گرینف هستند، بردار و ببر، این در حالی بود که ساعت دو و سی دقیقه صبح ترکش خورده بود و با این وجود همراه نیروهایش بر روی خط دشمن که شکسته شده بود حضور داشت و ساعت 11صبح در حالی که مقدار زیادی خون از او رفته بود با حالت بیهوشی برای درمان به پشت خط مقدم منتقل شد.
فرماندهای که در همه عملیاتها پیشگام بود
رزمنده دوران دفاع مقدس با تأکید بر اینکه در فرهنگ شهید «رجبعلی آهنی» کار نشدنی وجود نداشت، تبیین کرد: به بعضی از فرماندهان آن زمان پیشنهاد شکستن خط دشمن داده شد ولی آنها انجام این کار را نپذیرفتند وشهید «آهنی» به دلیل برخورداری از اراده بسیار قوی و توکل برخداوند این کار بزرگ را انجام داد و این در حالی بود که در قرار گاه تصمیم بر این بود که گردان ابوذر خطشکن نباشد.
زمانی خاطرنشان کرد: شهید «آهنی» به عنوان یک فرمانده تنها دستور دهنده نبود بلکه قبل از همه به آنچه میگفت عمل میکرد و آنچه او را به این جایگاه رساند این بود که وقتی از نیروهایش کاری را میخواست انجام دهند، خودش پیشگام میشد.
وی یکی از ویژگی های بارز شهید «آهنی» را عدم تفاوت بین خودش و نیروهای تحت امرش ذکر و اضافه کرد: اگر قرار بود نیروهای رزمنده از «کرخه نور» شب عملیات با تحمل مشکلات زیادی عبور کنند او اولین فردی بود که این کار را انجام میداد و بعد از آن از دیگر نیروها درخواست میکرد تا از آنجا عبور کنند.
فرهنگ دوران جنگ باید احیا شود
رزمنده دوران دفاع مقدس تبیین کرد: امروز فرهنگ دفاع مقدس و ایثار و شهادت توانسته ایران اسلامی را از گزند کینه توزیهای استکباری جهانی مصون نگه داشته و راه تعالی و پیشرفت جامعه به سمت اهداف والای نظام جمهوری اسلامی را همواره سازد.
زمانی با بیان اینکه باید برای انتقال فرهنگ و ارزشهای دوران دفاع مقدس به نسل امروز الگوهای عملی را به آنها معرفی کنیم، تأکید کرد: مسئولان آنطور که باید و شاید به وظیفه خود در این زمینه عمل نکردهاند تا فرماندهان شهید دفاع مقدس را به عنوان الگوهایی برای نسل جوان به خوبی معرفی کنند.
خاطراتی از شهید «آهنی» به روایت مادر
مادر شهید «آهنی» نیز به بیان خاطراتی از فرزند شهیدش پرداخته بود و گفت: یک روز بیموقع از مدرسه برگشت و کیسهای پر از پنبه را به کناری پرتاب کرد و با ناراختی در گوشهای از اتاق زانوهایش را میان دستانش گرفت و من از رفتارش متعجب شدم، پرسیدم: چرا الان از مدرسه برگشتی رجب جان؟ بغض کرده بود و فقط در جوابم میگفت: هیچی، از کیسه مشتی پنبه برداشتم و پرسیدم: اینها را ازکجا آوردی؟ سرش را به طرفم برگرداند و گفت: من دیگر مدرسه نمیروم، آقای معلم میخواهد از ما کار بکشد به هر کدام از بچههای روستا یک کیسه پنبه داده تا با مادرهایشان بریسند، زور میگوید یا پنبه را بگیرید و نخ درست کنید و و یا دستکش ببافید تا برای خانوادهام هدیه ببرم وگرنه حق ندارید پایتان را در کلاس بگذارید…
مادر ادامه گفته بود: طاقت نداشتم او را با گلویی بغض کرده ببینم، سرش را به سینه چسباندم و گفتم: عیبی ندارد، من پنبهها را میریسم تو برو مدرسه، اما او گفت: نه من حرف زور گوش نمیکنم و چرا شما بیاجرت کار کنید؟ فردا پنبه را در کلاس جلویش پرت میکنم و دیگر به مدرسه نمیروم، هر چه اصرار کردم «رجبعلی» زیر با نرفت و همین کار باعث شد تا ترک تحصیل کند.
مادر به خاطره دیگری از فرزنش شهیدش پرداخته بود و گفته بود: هرگز او را تند خو و عصبی ندیده بودم، برای همین وقتی با عصبانیت وارد خانه شد تعجب کردم و دست از لباس شستن کشیدم و به اتاق رفتم و دیدم «رجبعلی» قرآنی برداشته ومشغول خواندنش بود و پرسیدم چه شده؟ خدا نکند تو را کج خلق ببینم.
مادر ادامه داده بود: بدون اینکه نگاهش را از قرآن بردارد، گفت: چیزی نیست اجازه بدهید کمی قرآن بخوانم، میترسم الان حرفی بزنم که به گناه ختم شود و من هم دست از کنجکاوی برداشتم و بعد از مدتی کوتاه خودش به سراغم آمد و علت ناراحتیاش را که پرسیدم بمن گفت: امروز چند معلم زن از آموزش و پرورش بیرجند برای شرکت در جلسهای به روستا آمده بودند و به محض ورود با مردان دست دادند و من هم از اینکه حریم خدا شکسته شد سخت ناراحت شدم.
انتهای پیام/2111/ش