آخرین اخبار
۰۸ تير ۱۴۰۴ - ۰۹:۲۵

باجناق روزگار مرد میانسال را سیاه کرد

باجناق روزگار مرد میانسال را سیاه کرد
بازدید:۱۸۵
صد آنلاین | مرد معتاد که به جرم سرقت دستگیر شده است، داستان زندگی‌اش را بازگو کرد.
کد خبر : ۱۷۳۷۴۴

 به گزارش صد آنلاین، وقتی درمقطع راهنمایی درس و مدرسه را رها کردم، در یک کارگاه نجاری مشغول کار شدم .چون فرزند اول خانواده بودم، غرورم اجازه نمی داد که از پدرم پول توجیبی بگیرم. خیلی زود یک استاد کارماهرشدم و زندگی ام در مسیر پیشرفت قرار گرفت اما هنوز ۲۰ بهار از عمرم نگذشته بود که پدرم به دلیل بیماری سرطان از دنیا رفت و مادرم باغ هایی را که داشتیم، به صورت اجاره‌ای به یکی از اقوام واگذارکردتا مخارج زندگی را تامین کند.

 

 مرد ۴۷ ساله که توسط نیروهای گشت کلانتری شهید نواب صفوی مشهد و به اتهام سرقت از خودروهای شهروندان دستگیرشده بود، درادامه سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی گفت:وقتی ۲۷ساله بودم با دختریکی ازهمسایگان که ازدوستان قدیمی مادرم بود، ازدواج کردم. زندگی خوبی داشتیم. بعد از ۳سال توانستم ماشین بخرم و خانه بهتری برای همسرم اجاره کنم. چند سال گذشت اما بچه دارنمی شدیم.سرهمین مسئله با همسرم جر و بحث می کردیم.

 

دیگر ازدستش خسته شده بودم. شب ها مسافرکشی می کردم تا دیر به خانه برسم .دیگر ازآن مهر و محبت همسرم خبری نبود. از نظر عاطفی بین ما شکاف ایجاد شده بود.مدام به منزل مادرش می‌رفت.قبلا فقط با یک سیگار آرام می شدم اما رفته رفته دیگر سیگارجواب نمی داد. باجناقی داشتم که گاهی اوقات به خانه ما می آمد. اعتیاد به تریاک داشت. یک روز که نزد من آمد، موضوع را برایش بازگو کردم. او هم گفت: همه زن ها اینجوری هستند. آن شب در خانه من تریاک کشید و مرا هم دعوت کرد تا بلکه تسکین دردهایم باشد. این گونه بود که باجناقم روزگارم را سیاه کرد و من هم به اعتیاد آلوده شدم. حالا هرروز پای بساط بودم. همسرم که می دید من تریاک می کشم، یک روز خانه را برای همیشه ترک کرد و دیگر برنگشت. به دنبالش رفتم،  التماس کردم اما فایده ای نداشت. تقاضای طلاق داد و به طور توافقی از هم جدا شدیم. در این شرایط به خاطر مهریه و .‌‌‌.. خودرو را فروختم و مغازه نجاری را هم بابت بدهکاری هایم به طلبکار واگذار کردم ....

دیگر هیچی نداشتم، بیکار و معتاد و افسرده ....مجبور شدم برای سکونت به خانه مادرم بروم. تنها بود اما دنیایی از غصه و غم‌ روی دلش تلنبار شده بود. روزها ازخانه می زدم بیرون... بی پولی و خماری خیلی اذیتم می کرد. یک روز داخل پارک روی نیمکت نشسته بودم که یک نفرآمد کنارم و پرسید: اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ و ...‌خلاصه با هم دوست شدیم. من از اوضاع زندگی ام و شرایط بی پولی گفتم و او هم پیشنهاد داد، تنها راه نجات تو فروش «گل» توی پارک‌های سطح شهر است! یعنی ساقی !!! ابتدا خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد. ازپارک بیرون رفتم ولی تا چند روز  فکرم درگیر بود تا این که دیدم فایده ای ندارد. گوشی را برداشتم و به او زنگ زدم. به رضا گفتم: حاضرم باید چی کار کنم !؟ نشانی محل قرار را برایم فرستاد و این گونه ساقی موادمخدر شدم.  ازسوی دیگر مصرف تریاکم بالا رفته بود و بیش از اندازه برای تریاک هزینه می کردم به همین دلیل به مصرف «گل» رو آوردم. قیمتش کمتر بود و باعث می‌شد آرامش بیشتری داشته باشم و غصه هایم را حتی برای چند ساعت فراموش کنم ... حالا همه درآمدم را برای مصرف مواد هزینه می کردم. دیگر شب ها به خانه مادرم نمی رفتم.  پاتوق من خانه رضا و دوستانش بود. کم کم با افرادی آشنا شدم که سرقت هم انجام می‌دادند و ادعا می کردند که پول خوبی دارد!  این بار با وسوسه پاتوق نشینان، بیشتر در منجلاب فرو رفتم ...

یک شب در حال سرقت از خودروی یکی از شهروندان بودم که نیروهای گشت پلیس از راه رسیدند و دستگیرم کردند. اما ای کاش ...

تحقیقات پلیس برای ریشه یابی سرقت های این دزد قاچاقچی با دستور های محرمانه سرهنگ علی ابراهیمیان(رئیس کلانتری نواب صفوی مشهد )همچنان ادامه دارد./روزنامه خراسان

 
اشتراک گذاری:
گزارش خطا
برچسب ها :
ارسال نظر
تازه‌ها
پربیننده‌ها پربحث‌ها