به گزارش صد آنلاین، دخترک با دیدن ماموران انتظامی، خودش را در آغوش مادر پناه داد و چشمهایش را بست. با آن که سینهاش بدجورخزخز میکرد و تب چهرهاش را برافروخته بود به خوابی ناز فرو رفت. خانواده زن جوان آمده بودند کودک را از مادر تحویل بگیرند. پدربزرگ که عمری برای نان حلال زحمت کشیده و آزارش به مورچهای نرسیده نوه خود را در آغوش گرفت و گفت باید هرچه زودتر او را دکتر ببریم.
کم کم وقتی برای شوهرم بساط دود و دم میچیدم میگفت برای خودت هم یک قلیان چاق کن. بدبختی من از همان قلیان وامانده شروع شد، بعد سیگار کشیدم و بعد هم گاهی پای آتش چند دود مواد میزدم.با این وضعیت موقعی که دیدن پدرم میرفتم با روی باز از من پذیرایی میکردند. خانوادهام به سختی میخواستند قبول کنند من هم از اعضای همان خانه هستم.
یکی دو بار شوهرم از من خواست مواد قاچاق کنم. میگفت چون بچه همراه تو هست کسی شک نمیکند. اما این بار دستگیر شدم و فکر میکنم تازه به مقصد رسیده ام.سزای کسی که مغرور و لجباز و ندانم کار باشد چیزی جز این نیست. پدرم میگفت با پسر یکی از اقوام ازدواج کن، حتی خواستگاری هم آمدند،
پسرشان آهل زندگی بود و سر به راه. چه کنم که با احساسی هیجانی، دل لعنتی ام خاطرخواه یک آدم لاابالی شد. همکلاسی ام میگفت کسی که عاشق میشود باید جانش را هم بدهد. خواهرم و مادرم میگفتند فکر کن،عجولانه تصمیم نگیر و ... .
پدرم هر موقع حرف میزد آن چنان داد میکشیدم که سرش را پایین میانداخت و خودش را سرگرم کاری میکرد تا بیشتر از آن احترامش خرد نشود. زن اشکهایش را پاک کرد و گفت:از اینجا با شوهرم تماس گرفتم، خودش را گم و گور کرده و جواب نمیدهد. به خواهرم زنگ زدم،به سرعت خودشان را رساندند.
با تمام بدیهایی که کردهام،پدرم مثل همیشه برایم دعایی خواند و به صورتم فوت کرد و گفت درست میشود ، این هم درس زندگی است. او سواد درست و حسابی ندارد اما آدم دانا و فهمیده ای است. اندازه خودش اسم و رسمی دارد، دستهای پینه بسته و چین و چروکهای صورتش افتخار آبرو و عزتش است. وقتی پیشانیام را بوسید یاد دوران کودکی ام افتادم. دستش را گرفتم روی سرم گذاشتم. دلم نمیخواست از دستهای او دور شوم. افسوس که گرفتار شدهام. افسوس تمام این سالها قدر دستهایش را ندانستم، به چشمهای مادرم هم نتوانستم نگاه کنم. ولی سرم را روی شانه خواهرم گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم. واقعا پدر، مادر ،خواهر و برادر نعمت هستند. امیدوارم شوهرم خودش را معرفی کند و تکلیف من تعیین شود .
هرچند میدانم پشت میلههای زندان باید غرق خاطراتم بشوم.
پدرم وقت خداحافظی گفت مواظب خودت باش،غذا بخوری و... .
منبع : رکنا