به گزارش صد آنلاین ، این دختر گفت: پدر و مادرم به موادمخدر اعتیاد شدیدی دارند به همین خاطر هم از عهده مخارج زندگی ما برنمی آمدند و خواهر بزرگ ترم را تحویل بهزیستی دادند. من هم در حالی تا مقطع راهنمایی درس خواندم که هیچ گاه طعم مهر و محبت پدر و مادرم را نچشیدم.
پدرم قبلا کارگر ساختمانی بود اما از 10 سال قبل به خاطر اعتیاد شدیدی که دارد، دیگر سرکار نمی رود و بیکار است. در این شرایط مادرم از طریق یک شرکت خدماتی در خانه های مردم کار می کرد تا هزینه های زندگی را تامین کند ولی او نیز از 3 سال قبل به خاطر سرقت از منازل مردم از محل کارش اخراج شد و دیگر سرکار نرفت. خواهرم در آن زمان ترک تحصیل کرده بود و برخی شب ها دیر به خانه می آمد. یک روز وقتی به خانه برمی گشتم او را با پسری جوان در حال گفت وگو دیدم و از خواهرم درباره آن جوان موتورسوار پرسیدم؛ او گفت:با آن جوان که اکبر نام دارد در پارک آشنا شدم و از او برای پدر و مادرمان مواد می خرم! ولی من نمی دانستم که خواهر 16ساله ام خودش نیز به مصرف موادمخدر آلوده شده است. خلاصه در حالی که پدر ومادرم هیچ توجهی به ما نداشتند، خواهرم به طور ناگهانی گم شد و دیگر شب ها هم به خانه نمی آمد.
وقتی از پدرم درباره خواهرم پرسیدم او سیلی محکمی به صورتم زد و گفت:تو هم زیاد حرف بزنی ،از خانه بیرون می کنم! ولی یک سال بعد از این ماجرا روزی مادرم به من گفت:به خاطر این که هزینه های زندگی را نمی توانستیم تامین کنیم خواهرت را به بهزیستی سبزوار سپردیم. بالاخره روزها به همین ترتیب سپری می شد و من هم در 15سالگی دیگر به مدرسه نرفتم چرا که پدرم هزینه ثبت نام در دبیرستان را نداد و دیگر من هم خانه نشین شدم.در همین حال یک روز هنگامی که برای خرید به خواربار فروشی محله رفته بودم، ناگهان جوان موتورسواری مقابلم توقف کرد و از من درباره خواهرم پرسید. وقتی دقت کردم فهمیدم او همان «اکبر» دوست خواهرم است. او مرا به صرف ناهار دعوت کرد و من هم بدون تفکر ترک موتورسیکلت نشستم و این گونه با فریبی احمقانه مسیر زندگی ام تغییرکرد.
آن روز «اکبر» پیشنهاد داد برایش مواد بفروشم و پولدار شوم! ابتدا ترسیدم ولی روز بعد به محل قراررفتم و بسته های مواد مخدر را به افرادی می فروختم که «اکبر» مشخصات مرا به آن ها می داد. تا چشم بازکردم 2سال گذشت و من با پول هایی که از این طریق به دست می آوردم همه چیز می خریدم و خوش می گذراندم تا این که 6ماه قبل از خانه فرارکردم و به پاتوق مجردی اکبر رفتم .آن جا چند دختر فراری دیگر هم بودند که برای اکبر مواد می فروختند. در همین لانه سیاه بود که من هم با تشویق یکی از آن دخترها به مصرف گل روی آوردم و خیلی زود معتاد شدم . حالا دیگر رفتارهای اکبر هم تغییر کرد و مدعی بود اگر مواد نفروشم حق استراحت در پاتوق را ندارم! و این گونه مرا از آن لانه مجردی
با توجه به اهمیت این موضوع ،تلاش نیروهای انتظامی برای کشف «لانه سیاه» با دستور سرهنگ علی ابراهیمیان(رئیس کلانتری شهید نواب صفوی)آغاز شد و دختر نوجوان نیز با هماهنگی قضایی به مراکز ترک اعتیاد اجباری معرفی شد.
خراسان