به گزارش صد آنلاین، این دختر گفت:آخرین فرزند خانواده ام بودم اما همواره نادیده گرفته می شدم و4 خواهر دیگرم را برتر از خودم می دیدم . از همان دوران کودکی اعتماد به نفس ضعیفی داشتم و مدام با دیگر خواهرانم مقایسه می شدم به همین دلیل هیچ گاه رابطه خوبی با اعضای خانواده ام نداشتم از سوی دیگر هم پدر و مادرم به دلیل اختلافات و ناسازگاری های اخلاقی با یکدیگر مشکل داشتند و من طعم محبت پدرم را نچشیدم. در واقع دختری افسرده و گوشه گیر بودم و در خودم فرو می رفتم. کاری به کسی نداشتم و رابطه ای هم با خواهرانم برقرار نمی کردم تا این که در یکی از روزهای زمستان سال گذشته زمانی که در خانه تنها بودم،کفش هایم را پوشیدم و به پارک نزدیک منزلمان رفتم. همان طور که در افکار خودم غوطه ور بودم پسر جوانی به من نزدیک شد و تلاش کرد تا شماره تلفنش را به من بدهد اما من توجهی به او نکردم و از آن جا رفتم اما آن جوان رهایم نمی کرد و اصرار داشت قصد مزاحمت ندارد! خلاصه آن روز شماره تلفن«اشکبوس» را گرفتم و این گونه روابط تلفنی ما آغاز شد. انگار زندگی بر وفق مرادم می چرخید تا جایی که «اشکبوس»را فرشته نجات می دیدم که مرا از افسردگی و گوشه گیری بیرون آورد.
آرام آرام روابط ما به دیدارهای حضوری در پارک و خیابان کشید و اگر روزی او را نمی دیدم حوصله هیچ کاری را نداشتم. غرق در عشق وهیجان بودم و به چیزی جز «اشکبوس»نمی اندیشیدم. در این میان زمانی به خودم آمدم که پدر ومادرم را در یک سانحه رانندگی از دست داده بودم و لباس عزا بر تن کردم ولی هیچ گاه نگران نشدم چرا که «اشکبوس»را حامی و پناهگاه خودم می دیدم و خیال می کردم او ناجی من در زندگی است. آن قدر دل باخته اش بودم که همه پول ها و حتی پس اندازهایم را برایش هزینه می کردم و از خوشحالی او شادمان می شدم. به همین دلیل هم خیلی زود مرگ پدر ومادرم را فراموش کردم و تنها به آینده رویایی خودم می اندیشیدم تا این که در یکی از همین روزها هنگامی که با هم در پارک قرار گذاشته بودیم به من پیشنهاد داد تا برای همیشه کنار هم باشیم!
با تعجب گفتم پدر ومادرم به تازگی از دنیا رفته اند و من آمادگی ازدواج را ندارم ولی «اشکبوس» با خونسردی گفت:اصلا حرف ازدواج را نزن! من هم به هیچ وجه آمادگی ازدواج با تو را ندارم! منظورم این است که پول هایت را برداری و با هم به شهر دیگری برویم که هیچ کس نتواند تو را از نظر روحی اذیت کند! من هم که دچار هیجان عاشقی بودم و به عاقبت چنین کاری فکر نمی کردم پیشنهادش را پذیرفتم وصبح روز بعد همه پول ها و حتی طلاهای خواهرم را برداشتم و به طور پنهانی به «اشکبوس»دادم تا مقدمات فرار از منزل را آماده کند. من هم با یک تصمیم احمقانه چند ساعت بعد به پارک رفتم و منتظر اشکبوس ماندم ولی خبری از او نشد و به تماس هایم نیز پاسخ نداد! در حالی که خیلی نگران بودم از طریق یکی از دوستان اشکبوس فهمیدم که او با پول و طلاهای من فرار کرده است و هدف او از طرح نقشه فرار،سرقت سرمایه و طلاهایم بود. حالا هم فقط می خواهم پول هایم را پس بگیرم چراکه فرشته نجاتم دزد از آب درآمد و من در خیال عشقی پوشالی آینده ام را به تباهی کشاندم اما ای کاش …
با دستور سرهنگ جعفرخانی (رئیس کلانتری پنجتن مشهد)تلاش افسران دایره تجسس با توجه به شکایت دختر 16 ساله برای دستگیری «اشکبوس»آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی