نویسنده: عرفان ابراهیمی، کارشناسی ارشد مطالعات منطقه ای دانشگاه علامه طباطبایی (ره)
چین به عنوان قدرت نوظهوری که همواره با کارویژه اقتصادی آن را می شناسند، تقریبا از یک دهه گذشته، روند حضور خود در منطقه غرب آسیا را آغاز کرد و امروزه می توان به صراحت بیان کرد که در بلندمدت از بازیگران فرامنطقه ای تاثیرگذار در تحولات منطقه ای خواهد بود. چین با کمک قدرت اقتصادی، ارائه پیشنهادهای اقتصادی جذاب و پیشبرد بازی برد – برد با دیگر دولت های منطقه و نیز با اتکا به پیشینه تاریخی خود، به خوبی توانسته در تعامل با دیگر دول خاورمیانه، دریچه ای نو از روابط را بگشاید. چین به مانند همه قدرت های منطقه ای و فرامنطقه ای برای سیاست خارجی اش، نقش هایی تعریف کرده است که با بهره گیری از این نقش ها، نفوذ خود را در خاورمیانه مستحکم می کند. از این منظر، همواره دولت های گوناگون در راستای تدوین سیاست خارجی خود، از مجموعه ای از باورها، ارزش ها، انگاره ها و چشم اندازها بهره می برند که نقش آنان را در عرصه کنشگری، مشخص می کند. به سخنی دیگر، نوع تعریفی که دولت ها از نقش خود در عرصه بین الملل دارند، به آنان در نحوه کنش و واکنش های بین المللی جهت می دهد. فارغ از اینکه نقش آنان، تا چه میزان بر واقعیات داخلی و خارجی آن دولت، سازگار باشد، این نقش می تواند دارای ابعاد متنوعی باشد که بازیگری آن دولت را چندجانبه و چند بعدی می کند.
نظریه نقش (role theory) که برای نخستین بار توسط هالستی در سال 1970 در روابط بین الملل عرضه شد، محیط بین المللی را به مثابه صحنه تئاتری می پندارد که در آن دولت های گوناگون به مانند بازیگرانی که یک یا چند نقش را برعهده دارند، به ایفای نقش می پردازند. براین اساس، نقش دولت ها در سیاست خارجی، می تواند نمایانگر نوع استراتژی کلان آنان در حفظ وضع موجود یا تجدیدنظرطلبی آنان و... باشد. چنانچه دولتی در نظام بین الملل، تجدیدنظرطلب باشد، نقش خود را براساس مولفه ها و راهبردهای تغییر جایگاه خود تعریف می کند و چنانچه حافظ وضع موجود باشد، نقش ملی را در جهت حفظ و بسط قدرت خود تدوین می کند. هیچ دولت بدون نقش در جهان نمی توان یافت و حتی ضعیف ترین و ذره ای ترین دولت ها (micro state) نیز در سیاست خارجی خود نقش هایی را تعریف کرده اند که در اتخاذ تصمیمات و ترسیم اهداف خارجی شان تاثیرگذار است. حتی افغانستان تحت حکومت طالبان نیز با اینکه یک دولت درمانده (failed state) محسوب می شود، در سیاست خارجی خود نقشی را تعریف کرده که در جهت دهی کارگزاران طالبان تاثیرگذار است. به عنوان مثال، طالبان کنونی در مقایسه با طالبان بیست سال پیش، کاربرد ابزار دیپلماسی را در جهت تثبیت قدرت و کسب شناسایی از سوی دولت های دیگر بر خود لازم می داند و بدان نیازمند است؛ بنابراین برعهده گرفتن نقش «دیپلماسی گرایی» با درجات ضعیف در چنین حکومت بنیادگرایی، دیده می شود. اینکه تا چه میزان، این نقش را به اجرا گذاشته اند و یا چه دستاوردی از آن بدست آورده اند، سنجشی جداگانه است که سازگاری یا عدم سازگاری این نقش با مختصات آن دولت را مشخص می کند. از دیگر مثال ها در این زمینه، می توان به آمریکا توجه کرد که یکی از نقش هایی که ایالات متحده آمریکا در سیاست خارجی خود تدوین کرده، ترویج و گسترش دموکراسی است و بسیاری از اقدامات این کشور در عرصه بین الملل در راستای ایفای چنین نقشی اعلام می شود. ترکیه، نقش خود را به عنوان قیّم کشورهای ترک معرفی کرده و تلاش می کند در تحولات جمهوری آذریایجان، مداخله کند و یا ایران نقش خود را حامی مستضعفان جهان و پرچمدار مبارزه با استکبار جهانی تعریف کرده و می کوشد در سیاست خارجی خود چنین نقشی را بازیگری کند.
چین نیز به عنوان یک قدرت نوظهور بزرگ که توانسته در سده بیست و یکم، چالشی سهمگین برای آمریکا و نظم آمریکایی ایجاد کند، نقش هایی را در این مسیر برگزیده تا بدین وسیله بتواند ضمن بیشینه سازی قدرت خود، یکجانبه-گرایی را مردود سازد و نفوذ سیاسی و اقتصادی خود را در مناطق گوناگون افزایش دهد.
منطقه پرآشوب غرب آسیا در طول سال ها، محل منازعه و کشاکش میان قدرت های بزرگی بوده که همواره خواستار تامین منافع خود از راه ایجاد ناامنی ها بوده اند. هرکدام از قدرت ها از گذشته، از بریتانیا و فرانسه گرفته تا آمریکا و روسیه، هرگاه پا به این منطقه گذاشته اند، آورده ای جز جنگ و بی ثباتی با خود به همراه نیاورده اند. اما رویکرد چین کاملا متفاوت است؛ نخست، پیشینه غیرامپریالیستی این کشور، قدرت نرمی به سیاست خارجی آن بخشیده که می تواند در اعتمادسازی موثر باشد. دوم آنکه حضور چینی ها در منطقه نه با تسلیحات و قدرت قهریه بلکه بوسیله ابزار دیپلماسی و ارائه بسته های اقتصادی همراه بوده که همواره چشم دولت های توسعه خواه منطقه را به آن دوخته است. یکی از مهمترین نقش هایی که دولت چین برای خود تعریف کرده، بازی برد – برد با دولت ها بدون مداخله در مسائل داخلی آنهاست. این نقش برای کشورهای خاورمیانه که اغلب دولت هایی اقتدارگرا هستند، موضوع مطلوبی است. در حالی که کشورهای غربی معمولا به علت مسائل حقوق بشری، کشورهای منطقه را مورد ملامت قرار می دهند، چین چنین نقشی را برای خود قائل نمی شود و تنها به معاملات و تعاملات اقتصادی می اندیشد. به صورت کلی، چین می-کوشد نقش های خود را در راستای رسیدن به اهداف اقتصادی جهانی، تدوین و تعریف کند؛ در طول تاریخ، سیاست خارجی چین با فراز و نشیب هایی همراه بوده که گاه تعریف یک نقش در سیاست خارجی آن مغایر با شرایط داخلی یا پیرامونی آن دولت بوده و زیان هایی را تحمیل کرده است. بدست آوردن نقش رهبری کشورهای سوسیالیستی جهان و نقش صادرکننده انقلاب در دوران مائوتسه دنگ، مهمترین نقش هایی بود که دستگاه سیاست خارجی چین بر خود تعریف کرده بود. در دوره دنگ شیائوپینگ، همزمان با تغییر تحولات سیاسی، نقش های آرمانی و ایدئولوژیکی بتدریج کاهش یافت و نقش پراگماتیستی در سیاست خارجی پررنگ شد و به شکل پرژرف تر، در دوره جیانگ زمین همگام با رشد خیره کننده اقتصادی همراه بود. از این دوره به بعد، نقش توسعه خواهی اقتصادی به بازیگری چین، معنای گسترده تری بخشید. تدوین نقش هایی مانند مقابله با تروریسم، احیای اندیشه های کنفوسیوس در جهت ارتقای قدرت نرم، بازخیزی صلح آمیز چین، رعایت کننده قواعد و هنجارهای جهانی و... در دوره هوجین تائو پیگیری شد. به زعم نگارنده، علاوه بر نقش هایی که تاکنون برشمردیم و همچنان در دستگاه سیاست خارجی چین استمرار دارد، نقش قدرت فرامنطقه ای، مهمترین نقشی است که در دوره کنونی، تحت حکومت شی جین پینگ تعریف و پیگیری شده است. قدرت فرامنطقه ای با چشم انداز اقتصادی، بوسیله ابزارهای تجاری اقتصادی و با تدوین پروژه هایی همچون «یک پهنه یک راه»، سهم کنشگری چین را در دهه اخیر افزایش داد و موجب شد تا ایالات متحده، خیزش چین را بزرگترین چالش و تهدید سده حاضر معرفی کند.
از منظری دیگر، میانجیگری کردن در جهت کسب اعتبار بین المللی، افزایش قدرت نرم و ارتقای دیپلماسی چین بسیار مفید است.
تا پیش از این موضوع، عراق در تلاش بود تا با بالا بردن سهم بازیگری منطقه ای خود، نقش میانجیگری را افزایش دهد و دو رقیب منطقه ای را به کاهش تنش ها وادارد. اما از آنجایی که عراق به اندازه چین دارای سهم قدرت و نفوذ نیست و حتی خود نیز بخشی از مسئله اختلافات است، از میانجیگری کنار گذاشته شد. بنابراین جایگاه قدرت بین-المللی دولت میانجیگر، سهم بسزایی در پذیرش این نقش دارد. مطمئناً با موفقیت آمیز بودن این نقش توسط چین در قبال ایران و عربستان، دستگاه سیاست خارجی چین مصممانه آن را در برنامه های دیگر خود پی خواهد گرفت و چه بسا در حل برخی بحران های منطقه ای، جسارت حضور خود را به عنوان میانجیگر افزایش می دهد. بنابراین علاوه بر قدرت و جذابیت اقتصادی چین، زین پس، دیپلماسی قدرتمند چین هم می تواند عامل چالش برانگیزی برای آمریکا یا غرب باشد که موجب بیشینه سازی قدرت چین و کاهش حضور دولت های غربی در حل منازعات منطقه ای شود.
اگر بخواهیم نقش میانجیگری را در جهت گونه شناسی، بررسی کنیم، می توانیم سه نوع از آن را برشماریم؛ نخست، میانجیگری از لحاظ نتیجه ای است که به صلح و سازش می انجامد؛ این نوع کاربرد از میانجیگری، علاوه بر آنکه بر تحقق صلح و امنیت بین المللی کمک می کند، افزایش قدرت نرم و قدرتمند شدن دستگاه دیپلماسی طرف میانجی را هم موجب خواهد شد. کشور مزبور می تواند با پشتوانه عملکرد مثبت خود در گفتمان سازی جهانی، نقش مهمی ایفا کند و لذا گفتمان های غالب جهانی را کم اعتبارتر سازد. این موضوع زمانی اهمیت پیدا می کند که آمریکا در طول یک دهه اخیر، بجای تشویق طرفین به تنش زدایی، به تجهیز و تحریک طرفین به استمرار جنگ سرد یا نیابتی کمک کرده است. دوم، میانجیگری از لحاظ منافعی است که برای دولت میانجیگر دربرخواهد داشت؛ در این مورد، توضیح داده شد که نیازهای چین به تنش زدایی این دو بازیگر مهم در تحکیم پروژه های چندجانبه اقتصادی مورد اهمیت است. سوم، میانجیگری از لحاظ وظایفی است که در روند مذاکرات به عهده می گیرد؛ گاهی میانجیگر، پیشنهاددهنده راهکار حل اختلاف، گاهی تنها، پیونددهنده طرفین و داور نزاع و گاه اجرای توافقات را ضامن است. به نظر می آید چین در این مذاکرات میان ایران و عربستان، بیشتر نقش پیونددهنده را برعهده داشته است.