آخرین اخبار
۱۷ اسفند ۱۴۰۱ - ۰۰:۱۳
شیر درنده در خانه شیخ اعظم/ «صاحب جواهر» چگونه بر مرجعیت شیخ صحه گذاشت
بازدید:۲۹۸۰
صد آنلاین | شیخ انصاری در گوشه‌ای از حرم برای شفای صاحب جواهر دعا می‌کرد، پس از اتمام دعا، وی را به مجلس هدایت کردند، صاحب جواهر شیخ را بر بالین خود نشاند و دستش را گرفت و گفت: حال مرگ بر من گواراست!
کد خبر : ۶۵۵۳

به گزارش بخش اندیشه سرویس فرهنگی صد آنلاین ، آیت‌الله شیخ مرتضی انصاری در روز عید غدیر سال 1214 هجری قمری در خاندان فضل و ادب در شهر دزفول تولد یافت. پیش از تولد، مادرش شبی امام صادق(علیه السلام) را به خواب دید و آن حضرت، قرآنی مُذَهّب به او عطا فرمود تا اینکه صبحگاه خوابش را به فرزندی جلیل‌القدر تعبیر کردند و همان هم شد.

 

 

پدرش شیخ محمدامین از علمای اسلام و مادرش دختر شیخ یعقوب فرزند شیخ شمس‌الدین انصاری بوده است. در انتساب شیخ و این فامیل به جابر بن عبدالله انصاری (صحابی معروف) جای هیچ تردیدی صورت نگرفته است.

 

از همان کودکی، آثار بزرگی، نبوغ، جلالت و سرعت انتقال از سر و رویش هویدا بود و پس از ختم قرآن و گذراندن دوران مکتب، ‌قسمت مهمی از تحصیلات خویش را نزد عمویش شیخ حسین انصاری که از بزرگان این سلسله بود، تکمیل کرد.

در سال 1232 - یعنی در هیجده سالگی - به قصد تشرف به اعتاب متبرکه عراق از دزفول حرکت کرد، شیخ حسین انصاری به شیخ محمدامین گفت: در کربلا از سید مجاهد دیدن کن و سلام مرا به او برسان.

سیدمحمد مجاهد فرزند سیدعلی صاحب ریاض از روسای حوزه علمیه و مرجع تقلید بود و با شیخ حسین انصاری، هم‌درس و هر دو در نزد صاحب ریاض تلمّذ کرده بودند.

سید از شیخ محمدامین پرسید: به چه منظور او را آورده‌اید؟

گفت: به عنوان زیارت.

سید فرمود: چون او دارای استعدادی خارج از وصف و خارق‌العاده است، لازمه برای تکمیل تحصیلات در کربلا او را بگذارید و مخارجش را من خود به عهده می‌گیرم، به این ترتیب، شیخ محمدامین فرزندش را در کربلا گذاشت و خود به دزفول بازگشت.

*تعبیر جالب ملای نراقی خطاب به شیخ انصاری

شیخ انصاری چهار سال تمام در کربلا اقامت گزید و از محضر سید مجاهد و تشریف العلماء مازندرانی شاگردی کرد. سپس وقتی والی بغداد به محاصره و تسخیر کربلا از طرف دربار عثمانی مأمور گشت، در نتیجه اهل علم و غالب مردم این شهر، به کاظمین فرار کردند و شیخ انصاری نیز به کاظمین رفت.

در سال 1240 قمری او به عزم زیارت امام رضا(علیه السلام) از دزفول حرکت کرد، وی در ضمن این مسافرت می‌خواست با رجال فصل و دانش‌ ایران نیز تماس بگیرد و علم آنان را بسنجد تا اگر در بین این عده از مفاخر شیعه، دانشمندانی یافت می‌شود که بتوان از خرمن فضل آنان خوشه چید، نزد آن‌ها تلمذ کرده و از آنان استفاده ببرد.

به همین منظور به اصفهان و سپس به کاشان رفت و در آنجا در یکی از حجره‌های مدرسه‌ای سکونت کرد و در آن شهر، از محضر ملااحمد نراقی که مرجعیت علمی و فتوایی داشت، بهره علمی برد. نراقی مقدم شیخ را غنیمت شمرد و مباحثات علمی او را مایل بود و به مراتب فضل وی اعتمادی کامل داشت، تا جایی که پس از حرکت شیخ از کاشان، فرمود: «استفاده‌ای که من از این جوان کردم، بیش از استفاده‌ای بود که او از من برد».

همچنین ملا نراقی درباره شیخ گفته بود: «در مسافرت‌های مختلفه، زیاده بر پنجاه مجتهد مسلم دیدم که هیچ یک از ایشان، مثل شیخ مرتضی نبودند»، هنگام حرکت شیخ از آن شهر، اجازه مبسوطی نیز به او داد و در آن، شیخ را با بهترین عبارات و جملات ستود.

*چگونه صاحب جواهر بر مرجعیت شیخ انصاری صحه گذاشت

در همان سال یعنی در حدود سال 1249 شیخ انصاری وارد نجف اشرف شد. در آن عصر، دو نفر از رجال علم و دانش شیعه، در رأس حوزه علمیه قرار گرفته بودند: یکی شیخ علی فرزند شیخ جعفر الغطاء و دیگری شیخ محمدحسن صاحب جواهر. شیخ چند سالی بر شیخ علی تلمذ کرد و سپس در هیچ حوزه درسی حاضر نشد، بلکه به طور استقلال، بنای تدریس و تضعیف خود را گذاشت.

بعد از آنکه ریاست حوزه علمیه نجف، به صاحب جواهر واگذار شد، صاحب جواهر در روزهای آخر زندگیش دستور داد مجلسی تشکیل شود که همگی علمای تراز اول نجف اشرف در آن شرکت کنند، سپس صاحب جواهر گفت: شیخ مرتضی را نیز حاضر کنید.

پس از جستجو و تفحص دیدند شیخ در گوشه‌ای از حرم یا صحن شریف، روی به قبله ایستاده و برای شفای صاحب جواهر دعا می‌کند و از خدای خویش می‌خواهد تا او را از این مرض عاقبت دهد، پس از اتمام دعا، شیخ را به آن مجلس هدایت کردند.

صاحب جواهر شیخ را بر بالین خود نشاند و دستش را گرفت و آن را بر بالای قلب خود نهاد و گفت: حال مرگ بر من گوارا است. سپس به حاضران فرمود: ‌این مرد، پس از من، مرجع شما خواهد بود. و بعد به شیخ گفت: ‌تو هم از احتیاط خود کم کن، چرا که دین مقدس اسلام سهل و آسان است.

ناگفته نماند که این عمل از صاحب جواهر برای آن بود که شیخ بیشتر معرفی شود، والا در مرجع شدن شرط نبود که مرجع قبلی حتماً او را تعیین کند.

با این وجود شیخ در علم اصول فقه شیوه جدیدی را بنیاد نهاد که تا آن زمان کسی چنین ابتکاری را نکرده بود، بنابراین او را باید یکی از نوابغ و مؤسسان این علم محسوب کرد.

*رویایی که تعبیرش رحلت شیخ انصاری و مرجعیت میرزای شیرازی بود

سرانجام آن عالم ربانی در شب هیجدهم جمادی‌الثانی سال 1281 هجری قمری در نجف اشرف، دارفانی را وداع گفت.

فاضل عراقی در دارالسلام گوید: نزدیک زمان وفات ایشان در خواب دیدم از تل بزرگی که در سمت قبله صحن مطهر واقع و مشرف بر آن است، عبور می‌کنم و چون از برای تعظیم قبه مطهره، ملتفت به سوی آن شدم، آن را ندیده، متحیر گشتم. پس سید جلیلی را نزد خود واقف دیدم که از من سبب تحیر را پرسید. به او گفتم: قبه مطهره را نمی‌بینم. گفت: به زمین فرو شد. گفتم: پس چه خواهد شد؟ گفت: عیبی ندارد و نقصی نکرده و در خیال، تدبیر اسبابی هستند که آن را بدون عیب بردارند مانند اسباب جرثقیل.

چون از خواب بیدار شدم، دانستم که شیخ به زودی وفات خواهد کرد و ریاست شرعیه هم منتقل خواهد شد به کسی که اشبه خلق به شیخ بوده باشد در کمالات علمیه و عملیه و آن هم به ظاهر، جناب میرزای شیرازی است.

من این واقعه را قبل از وقوع هم به جمعی خبر دادم و طولی نکشید که رویا صادق آمد و شیخ وفات کرد و جناب میرزا مرجع قوم شد.

سپس شیخ راضی علی بیک و ملامحمد طالقانی او را غسل دادند و حاج سیدعلی شوشتری، بر جنازه او نماز گذارد و در حجره متصل به درب قبله، در جوار قبر شیخ حسین نجفی مدفون شد.

*ماجرای شیر و دزد در خانه شیخ انصاری

نمونه‌ای از کرامت این عالم شیعی به روایت کتاب «نامداران مکاشفه و کرامت» به قلم حجت‌الاسلام حمید احمدی جلفایی در ادامه می‌آید:

 

فاضل عراقی در دارالسلام از عالم جلیل‌القدر شیخ طه و او از یکی از همسایه‌های خود که در محله‌ای از محله‌های نجف سکونت داشت نقل کرده است:

روزی شخصی از آشنایان نزد من آمد و از سختی روزگار و تنگی معاش سخن می‌راند و گفت:‌ اگر همراهی با من کنی، در این باب، فکر و تدبیری کرده‌ام.

گفتم: ‌بگو تا اگر صلاح باشد تو را یاری کنم.

گفت: در این روزها پول زیادی نزد شیخ مرتضی آورده‌اند، ما شبانه به خانه او رفته و آن‌ها را آورده، بین خود تقسیم می‌کنیم.

من چون این را شنیدم، او را منع کردم، ولی سودی نبخشید. بالاخره با اصرار زیاد، مرا با خود موافق کرد، به این شرط که در بیرون منزل بایستم تا او برود و بیاید و من مباشر عملی نباشم.

چون پاسی از شب رفت، به سراغ من آمد و به جانب منزل شیخ روانه شدیم. تا به درب منزل رسیدیم و با تدبیری، وارد دهلیز بیرونی شدیم، من دیگر نرفتم و همان ‌جا توقف کردم.

او از پله‌های بیرونی بالا رفت تا از پشت بام بیرونی به بام اندرونی در آید و از آن جا داخل خانه شده و به مقصود خود نایل آید.

مدتی نگذشته بود که با حالتی پریشان و شگفت‌آور نزد من آمد. سبب را پرسیدم، گفت: چیزی مشاهده کردم که تا خودت نبینی، ‌تصدیق من نخواهی کرد.

گفتم: مگر چه دیدی؟

گفت:‌ چون از پله بالا رفتم، سایه کسی در مهتابی بیرونی ‌به نظرم آمد. هنگامی که از دیوار بیرونی بالا رفتم تا خود را به پشت بام اندرونی برسانم، ناگاه دیدم شیری مهیب بر کنار بام اندرونی ایستاده و انتظار آن داشت که مرا با چنگال خود پاره کند، من هرچه بالاتر رفتم، خشم او زیادتر می‌‌شد. قدری تامل کردم تا شاید علاجی پیدا کنم، ولی ممکن نشد، ناچار برگشتم.

گوینده حکایت گفته است: ‌وقتی این را شنیدم، با خود گفتم: شیر در شهر، آن هم بالای بام، از کجا آمده؟ ‌شاید این مرد، از عمل خود پشیمان گشته عذر می‌آورد، یا آنکه ترس و واهمه، صورت شیر را در نظر او مجسم کرده است. به او گفتم: شاید ترس به تو این ‌طور وانمود کرده؟!

گفت: چنین نیست و تا خود نبینی، از من باور نخواهی کرد، از پله بالا برو و نظر افکن.

من بالا رفتم،‌ نزدیک به بام اندرونی شیری عجیب دیدم که از ترسش بدنم به لرزه درآمد و نعره‌ای کشید و به سوی پشت بام بیرونی شد.

چون این امر خارق عادت را دیدم، فهمیدم که از کرامات آن مرد بزرگ بوده و نادم و پشیمان برگشتیم.

منبع: فارس

اشتراک گذاری:
برچسب ها :
ارسال نظر
تازه‌ها
پربیننده‌ها پربحث‌ها