پس از آنکه ایالات متحده از تاریکی جنگ سرد به روشنایی خوشایند باصطلاح دوران تک قطبی رسید، شمار متنوعی از دانشگاهیان، کارشناسان ورهبران جهان، شروع به پیش بینی، آرزومندی و پی جویی فعال بازگشت به دنیای چندقطبی کردند. جای شگفتی نداشت که هم رهبران چین و روسیه و هم رهبران قدرت های نوظهوری همچون چین و برزیل، تمایل خود به نظمی چندقطبی تر را ابراز می کردند. جالبتر اینکه گرهارد شرودر، صدراعظم پیشین آلمان نسبت به "خطر غیرقابل انکارِ" یکجانبه گرایی آمریکا هشدار داد همان طور که هوبرت ودرینه، وزیر امور خارجه پیشین فرانسه هم یک بار اعلام کرد که "جهت گیری کلیت سیاست خارجی فرانسه... آن است که جهان فردا، ترکیبی از چندین قطب، و نه یک قطب، باشد." حمایت امانوئل مکرون، رئیس جمهوری کنونی فرانسه از اتحاد اروپایی و خودمختاری راهبردی آن هم نشان از چنین گرایشی دارد.
شگفت و شگفت آنکه: رهبران آمریکا با چنین ایده ای موافق نیستند. آنها فرصت های توسعه طلبانه و شرایط خوشایندی را ترجیح می دهند که از یگانه بودن قدرت آمریکا حاصل می شود و سوگند خورده اند که موضع برتر و بدون چالش آمریکا را رها نکنند. در سال 1991، دولت جورج اچ. دابلیو بوش، یک سند دفاعی آماده کرد که خواهان تلاش فعال برای جلوگیری از ظهور یک رقیب برای آمریکا در هرکجای جهان بود. اسناد مختلف راهبرد امنیت ملی که در سال های پس از آن توسط دمکرات ها و جمهوریخواهان منتشر شد، همگی بر ضرورت حفظ برتری آمریکا پافشاری داشتند حتی زمانی که به بازگشت رقابت قدرت های بزرگ اذعان می کردند. برخی دانشگاهیان سرشناس هم، همین گرایش را تقویت می کردند، برخی شان استدلال می کردند که برتری آمریکا "برای آینده آزادی، یک ضرورت اساسی است." من هم در این دیدگاه اشتراک داشتم و در سال 2005 نوشتم که "هدف کانونی راهبرد کلان آمریکا باید تا حد امکان، حفظ موضع برتر خود باشد." (البته توصیه من درباره چگونگی وصول به این هدف، نادیده گرفته شد.)
هرچند دولت جو بایدن می پذیرد که ما به جهانی با چندین قدرت بزرگ بازگشته ایم، ظاهرا نسبت به دوره کوتاهی که ایالات متحده با هیچ قدرت رقیب هموزنی طرف نبود، نوستالژی دارد و همین است دلیل تاکیدش بر "رهبری آمریکا"، تمایلش به وارد کردن یک شکست نظامی به روسیه که مسکو را ضعیفتر از آنی سازد که در آینده اسباب دردسری برای آمریکا باشد و همچنین تلاش اش برای کندکردن سیر خیزش چین با منع دسترسی پکن به دروندادهای فن آورانه کارساز و همزمان پرداخت یارانه به صنعت نیمه رسانای آمریکا.
حتی اگر این تلاش ها به موفقیت انجامد (که البته تضمینی نیست چنین شود)، احتمالا احیای نظم تک قطبی، ناممکن است و به جهانی دو قطبی می رسیم (که در آن آمریکا و چین دو قطب آن را شکل می دهند) یا به نسخه نیم بندی از نظم چندقطبی که آمریکا در میان مجموعه ای از قدرت های بزرگ ناهمتراز اما مهم (چین، روسیه، هندوستان و احتمالا برزیل و همچنین ژاپن و آلمان دوباره مسلح شده)، در رده نخست قرار می گیرد. این، چگونه جهانی خواهد بود؟ نظریه پردازان روابط بین الملل در پاسخ به این پرسش، دیدگاه های مختلفی دارند. واقع گرایان کلاسیکی همچون هانس مورگنثاو Hans Morgenthau بر این باورند که نظام های چندقطبی، کمتر مستعد جنگ هستند چرا که کشورها می توانند همنوا شده و متجاوزان خطرناک را سرجای خود بنشانند و از جنگ جلوگیری کنند. از نظر این گروه، انعطاف همگرایانه یک سپر محافظ است. واقع گرایان ساختاری همچون کِنِث والتز Kenneth Waltz یا جان مییرشامر John Mearsheimer عکس این را استدلال می کنند. آنها بر این باورند که در واقع نظام های دو قطبی باثبات ترند چرا که خطر بدسنجی کاهش می یابد؛ هر یک از دو قدرت اصلی می دانند که قدرت دیگر بطور خودکار با هر تلاشی برای تغییر وضع موجود مخالفت میکند. از این گذشته دو قدرت اصلی چندان به حمایت متحدانشان وابسته نیستند و می توانند هر زمان که ضرورت یابد، کشورهای مشتری خود را به صف کنند. از نگاه واقع گرایان ساختاری، انعطافی که در ذات نظم چندقطبی وجود دارد، بلاتکلیفی بیشتری تولید می کند و این احتمال را افزایش می دهد که قدرتِ فرصت طلب فکر کند میتواند وضع موجود را دگرش دهد پیش از آنکه دیگران بتوانند برای توقفش همداستان شوند.
اگر جهان آینده، نظم چندقطبی نیمه نصفه ای داشته باشد و اگر چنین نظمی بیشتر مستعد جنگ باشد، در آنصورت البته که دلیلی برای نگرانی وجود دارد. اما برای ایالات متحده، چه بسا که چندقطبی بودن، آنقدرها هم بد نباشد مشروط بر آنکه پیامدهای آن را برسمیت بشناسد و سیاست خارجی اش را به شکل مناسبی سازگار سازد. فرض کنید بپذیریم که تک قطبی بودن، چندان هم نظم دلخواهی برای آمریکا و بویژه کشورهایی که در این چنددهه هزینه توجه آمریکا را متحمل شدند، نبوده است. دوران تک قطبی شاهد حملات تروریستی یازدهم سپتامبر، دو جنگ پرهزینه و مآلا ناموفق آمریکا در عراق و افغانستان، رویکرد نپخته تغییر رژیم که به دولت های ناکارآمد انجامید، یک بحران مالی که سیاست داخلی آمریکا را شدیدا دگرگون کرد و ظهور قدرتی به نام چین که روز به روز جاه طلبی بیشتری دارد- و تاحدودی هم اقدامات خود آمریکا بود که به این خیزش کمک کرد. اما ایالات متحده چندان درسی از این تجربه نگرفت، چرا که هنوز هم به حرف استراتژیست های نابغه ای گوش می کند که عمل به توصیه هایشان، فروغ پیروزی واشنگتن در جنگ سرد را تیره ساخته، پایان دوران تک قطبی را شتاب داد. تنها عامل بازدارنده برای اقدامات یک قدرت تک قطبی، همانا خویشتنداری است و خویشتنداری هم چیزی نیست که کشورهای صلیبی ای همچون ایالات متحده، چندان بهره ای از آن داشته باشند.
بازگشت به دنیای چندقطبی، شرایطی را خلق می کند که منطقه یورواشیا چندین قدرت مهم با توانمندی های گونه گونی را در خود دارد. این دولت ها احتمالا یکدیگر را با چشمانی نگران می پایند، بویژه هنگامی که در همسایگی نزدیک هم باشند. چنین موقعیتی، آمریکا را از انعطاف پذیری بالایی برای سازگاری با دولت های همگرا در مواقع ضروری، برخوردار می سازد همانطور که در جنگ جهانی دوم با روسیه استالینی همنوا شد و هنگامی که در دوران جنگ سرد، به همگرایی با چین مائوئیست روی آورد. توانایی گزینش و انتخاب متحدان مناسب، جزء پنهان پیروزی های گذشته سیاست خارجی آمریکاست: جایگاهش بعنوان تنها قدرت بزرگ نیمکره غربی به این کشور "امنیتی باز" داد که دیگر قدرت های بزرگ از آن برخوردار نبودند و هر زمان که دردسر جدی ای در نقطه ای از جهان سر می گرفت، آمریکا را به یک متحدِ بویژه دلخواه تبدیل می کرد. همانطور که در میانه دهه 1980 نوشتم: "برای قدرت های متوسط اروپایی و آسیایی، آمریکا یک متحده بی نقص است. برآیند قدرت آمریکا موجب می شود که حرفش پیش برود و اقداماتش تاثیرگذار باشد... [اما] به اندازه کافی هم دور هست که نتواند تهدید مهمی برای متحدانش به حساب آید."
در یک جهان چندقطبی، دیگر قدرت های مهم به تدریج مسولیت بیشتری را در قبال امنیت خود بر عهده می گیرند و باری را که بر دوش آمریکاست، سبک تر می کنند. هندوستان، همراه با رشد اقتصادی اش، در حال برساختن نیروی نظامی خود است و ژاپن نیز قول داده که هزینه های دفاعی اش را تا سال 2027 دو برابر کند. البته این یک خبرِ تماما خوب نیست چرا که رقابت های تسلیحاتی منطقه ای هم خطرات خاص خودشان را دارند و چه بسا که برخی از این کشورها به گونه ای عمل کنند که خطرآفرین یا تحریک آمیز باشد اما آمریکا هم در دهه های اخیر، برای حفظ نظم در خاورمیانه، اروپا یا حتی آسیا کار چندان بزرگی انجام نداده است. آیا صددرصد اطمینان داریم که قدرت های محلی، بدتر از این عمل خواهند کرد یا اگر بد عمل کنند، برای آمریکایی ها اهمیتی خواهد داشت؟
حتی به فرض اینکه نظم چندقطبی هم پیامدهای بدی داشته باشد، تلاش برای جلوگیری از آن پرهزینه و چه بسا بی حاصل است. شاید روسیه سرانجام در اوکراین شکست سختی را متحمل شود (هرچند به هیچ وجه قطعی نیست)، اما مساحت گسترده روسیه، زرادخانه هسته ای اش و منابع طبیعی سرشارش، این کشور را در ردیف قدرت های بزرگ نگه خواهد داشت، صرف نظر از اینکه جنگ جاری به کجا بیانجامد. به همین شکل، کنترل های صادراتی و چالش های داخلی چین، ممکن است روند خیزش این کشور را کُند کند و احتمالا قدرت نسبی اش هم در دهه آینده به سقف خود برسد اما یک بازیگر عمده باقی خواهد ماند و توانمندی های نظامی اش همچنان بهتر خواهد شد.
ژاپن هنوز هم سومین اقتصاد برتر جهان است و یک برنامه مهم بازتسلیح را هم آغاز کرده و می تواند در صورت لزوم به سرعت به یک زرادخانه هسته ای دست یابد.
پیش بینی چشم انداز هندوستان، کار دشوارتری است اما بی گمان در دهه های آینده وزن بیشتری نسبت به گذشته اش خواهد داشت و ایالات متحده نه توانایی و نه اراده جلوگیری از این وضعیت را ندارد. بنابراین آمریکایی ها باید به جای یک تقلای بیهوده برای عقب کشیدن زمان، خود را برای یک آینده چندقطبی آماده سازند.
در حالت آرمانی، یک چندقطبی نیم بند، آمریکا را ترغیب می کند تا از تکیه ذاتی اش بر قدرت سخت و اعمال زور دوری کند تا اهمیت بیشتری به دیپلماسی اصیل بدهد. در دوران تک قطبی، مقام های آمریکایی عادت کرده بودند تا هرگاه مشکلی پیش می آمد، ابتدا درخواست های خود را مطرح کرده و اولتیماتوم می دادند و سپس فشار را بیشتر می کردند که گام نخست آن هم تحریم و تهدید به زور بود و سپس به واردکردن شوک و آسیب روی آورده و زمانی که هیچ یک از این تاکتیک ها جواب نمی داد به رویکرد تغییر رژیم روی می آوردند. نتایج نومیدکننده این رویکرد، کاملا گویاست. در مقابل، در یک جهان چندقطبی، حتی نیرومندترین قدرت ها هم باید توجه بیشتری به خواسته های دیگران داشته باشند و تلاش بیشتری برای ترغیب برخی از آنان به بده بستان هایی صورت دهند که سودمندی دو جانبه ای دارند. دیپلماسی بگیر یا رها کن باید جای خود را به رویکردهایی ظریف تر و بده بستان بیشتر بدهد.
البته نباید از نظر دور داشت که برای آمریکا و شاید همه جهان، آینده چندقطبی، خالی از کاستی های چشمگیر هم نخواهد بود. کشورهای ضعیف تر در جهانِ رقابت قدرت های بزرگ، می توانند با هم کار کنند که به معنی کاهش نفوذ آمریکا بر برخی کشورهای کوچک است. رقابت میان قدرت های بزرگ در یورواشیا می تواند احتمال بدسنجی را افزایش دهد همانطور که پیش از 1945 چنین شد. شاید کشورهای بیشتری به دنبال سلاح های هسته ای بروند آنهم در زمانه ای که پیشرفت های فن آورانه چه بسا که برخی را متقاعد کند که این سلاح ها شاید مفید باشند. نباید به هیچیک از این تحولات، روی خوش نشان داد.
اما با این فرض که آمریکا در میان قدرت های نامساوی در یک نظم نوظهور چندقطبی، جایگاه نخست را خواهد داشت، نباید رهبرانش را بیش از حد نگران کند. واشنگتن در یک موقعیت آرمانی خواهد بود تا دیگر قدرت های بزرگ را علیه یکدیگر بازی دهد و این امکان را فراهم آورد که شرکایش در یورواشیا، برای امنیت خود، بار بیشتری بر دوش کشند. هرچند رهبران آمریکا، دیرزمانی است که تمایلات واقع گرایانه خود را در پس ابرهایی از شعارهای آرمانگرایانه پنهان کرده اند اما در سیاست موازنه قدرت بسیار خوب عمل می کنند. با بازگشت چندقطبی گری، کافی است که رهبران آینده آمریکا به یاد آورند که این کار چگونه انجام می شده است.
منبع: فارن پالسی
21111/ش