روزگار جبهه برای رزمندگان، روزگاری پر از عشق و صفا بود که خاطرات آن هنوز که هنوز است برای آنها شیرین است؛ خاطراتی پر از حماسه و ایثار که برخی از رزمندگان سعی کردند تا در دفتر خاطرات خود، آنها را به رشته تحریر دربیاورند و ماندگار کنند؛ بنابراین گذری بر دفتر خاطرات آنها میتواند بیانگر خیلی از حقایق روزهای دفاع مقدس را برای نسلهایی باشد که آن دوران را درک نکردهاند.
شهید والامقام «مرتضی سنگتراش» که نهم بهمن سال ۱۳۶۶ در عملیات «بیتالمقدس ۲» آسمانی شد، یکی از رزمندگانی است که خاطراتی از دوران حضور خود در جبهههای نبرد حق علیه باطل را به رشته تحریر درآورده که بخشهایی از آن در کتاب «بُرد ایمان» به چاپ رسیده است؛ بر این اساس بخشی از این خاطرات را در ادامه میخوانید.

امروز یکشنبه ۶۵/۱/۳، ساعت ۵:۴۰ دقیقه صبح میباشد و همه حاضر شدهایم تا به سنگر روز برگردیم؛ چراکه اگر آفتاب بالا بیاید، دیگر اینجا ماندن خطرناک است. بعد از برگشت به سنگر پایین، وضو گرفتیم و آماده نماز شدیم. زیارت عاشورای بعد از نماز، خیلی صفا داشت. بعد از خوردن صبحانه، از سنگر زدم بیرون تا آب و هوایی تازه کنم. دو تن از بچهها گفتند که اگر میتوانی، سر ما را کوتاه کن و من هم که دنبال کاری میگشتم تا حوصلهام سر نرود، ماشین را گرفتم و مثل بلدوزر افتادم به جان موهای آنان. در حین سلمانی، هم مصلح تیکه میانداخت و بچهها را میخنداند. فقط یک چای دارچین کم داشت؛ البته چای تلخ هم برایمان مهیّا بود.
آفتاب بالا آمده بود و لالههای وحشی، صبحی با طراوت را آغاز کرده بودند. صبحها روبهروی هر سنگر، مثل بازار، بچهها بساط میکردند و در واقع، همه از سنگرها میزدند بیرون و آفتاب میگرفتند. خصوصاً اگر شب پیش بارانی هم میبارید، دیگر آفتاب و استنشاق آن هوا خیلی میچسبید. جلو هر سنگری، عدّهای نشسته بودند: یکی شوخی میکرد، یکی پوتینها را واکس میزد، چند نفر سلاحها را تمیز میکردند و خلاصه هر کسی کاری میکرد. یکی هم مثل محمدرضا مصلح شعر مینوشت و شاعری و مدّاحی میکرد.
بعد از اتمام کارم، آرایشگاه را تعطیل کردم و ماشین اصلاح را هم تحویل تدارکات دادم. آفتاب، فتیلهاش را پایین کشید. بچهها نیز کمکم کارهای بیرون سنگر را تمام کردند و به داخل سنگر آمدند. احساس خستگی میکنم. احساس میکنم تمام کارها کلیشهای و تکراری است. دلم از همهچیز بریده؛ تنها مونس تنهایی من، عکس مهدی است. ای کاش الآن آنجایی بودم که مهدی هست. خیلی شکسته شدهام. خدایا! نمیدانم چه کنم، کجا بروم، چرا همه جا گرفته است و همه ماتم زدهاند. خدایا! مرا از این سرگردانی خلاص کن و جانم را بگیر. گرچه میدانم که لایق آن جان دادن که شهادت نام دارد، نیستم، ولی خدایا تو کریمی و رحیم، و مرا با همه بدیهایم از در خانهات رد نخواهی کرد.
انتهای پیام/9113