مادر عباس (محمد) ورامینی شبی خوابدیده بود، در بیابانی پر رمز و راز، در مقابل تپهای مملو از مروارید زیبا و درخشنده قرار دارد. مردی روحانی و نورانی نیز با عمامهای سفید در کنار تپه قدم میزند. وقتی مادر نزدیک تپه میشود، آن مرد نورانی، یکی از مرواریدها را به او نشان میدهد و میگوید؛ این مروارید از آن توست. مروارید درخشندگی عجیبی دارد و مادر عباس آن را بر میدارد. بعدها مادر عباس، خوابش را برای یک نفر تعریف و او این گونه تعبیر میکند که خداوند به تو فرزندی میدهد که نمونه است.

سرانجام خواب مادر عباس در ۵ بهمن ۱۳۳۳ تعبیر شد و در ظهر آن روز عباس در تهران چشم به جهان گشود. وی از کودکی شاد، با نشاط، مذهبی، فعال و زرنگ بود. از نوجوانی نیز در دهه اول محرم در خانه دیده نمیشد. دوستان و همسالانش را در محل جمع میکرد و هیئت تشکیل میداد تا به سینه زنی و زنجیر زنی بپردازند. عاشق سیدالشهدا (ع) بود و در محل به او عباس علمدار میگفتند.
او دوره ابتدایی را در مدرسه جعفری، وابسته به جامعه تعلیمات اسلامی – که از مدارس مشهور مذهبی کشور بود – گذراند. دوره متوسطه و دبیرستان را هم در مدرسه علمیه سپری کرد. پس از گرفتن مدرک دیپلم نیز به سربازی رفت و بعد از خاتمه دوران سربازی، با شرکت در کنکور، در رشته تربیت کودک پذیرفته شد.
عباس ورامینی همزمان با تحصیل، به پرورشگاهها نیز سر میزد و همچون پدری مهربان به کودکان بی سرپرست خدمت میکرد و بهتر و خشک کردن آنان میپرداخت.
پیشتاز تسخیر لانه جاسوسی آمریکا
همزمان با اوج گیری انقلاب، در راهپیماییها هم حضور فعال داشت. در آستانه ورود امام خمینی به ایران در بهمن ۱۳۵۷ نیز برای حفظ جان مردم، دربهشت زهرا (س) همراه گروهی از دوستانش تلاش بسیاری کرد. در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ که دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، سفارت آمریکا را تسخیر کردند، عباس اولین کسی بود که وارد لانه جاسوسی شد و او یک سال در آنجا فعالیت کرد و در همان مکان با دختری مذهبی و متعهد آشنا شد و ازدواج کرد.

خطبه عقدشان را حضرت امام (ره) در روز مبعث حضرت رسول (ص) خواند و از همان موقع، زندگی بسیار سادهای را با هم شروع کردند. همسرش نیز زینبوار، همواره در کنار او و در خدمت انقلاب و مردم مسلمان بود. پس از تحویل گروگانها، عباس به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در مرکز آموزش سپاه منطقه ۱۰ به فعالیت پرداخت. او شبانه روز در سپاه کار میکرد و در دستگیری منافقین بسیار میکوشید، طوری که منافقین ترور او را در برنامههای خود قرار داده بودند.
از اوایل جنگ تحمیلی نیز در جبههها حضور یافت. در عملیات بیت المقدس، فرمانده یکی از گردانهای تیپ محمد رسول الله (ص) بود که در آن عملیات از ناحیه صورت مجروح و مدتی در بیمارستان بهارلو بستری شد، اما کمی که حالش بهتر شد، دوباره راهی جبهه شد. در سال ۱۳۶۲ هم از طرف سپاه نامش برای زیارت حج درآمد و با هدف تبلیغ انقلاب اسلامی، به حج رفت و در آنجا به فعالیت سیاسی پرداخت.
همچنین از عملیات والفجر ۱، به ریاست ستاد لشکر ۲۷ منصوب شد و در عملیاتهای والفجر ۳، و ۴ نیز در این سمت، در کنار فرمانده پر آوازه لشکر ۲۷، محمدابراهیم همت، برای پیشبرد اهداف عملیات تلاش میکرد. سرانجام حاج عباس ورامینی پس از بازگشت از مکه، در نیمه شب دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۶۲، در عملیات والفجر ۴ در پنجوین، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به آرزوی دیرین خود رسید و شهد شهادت را نوشید.»۱
به روایت سردار شهید ابراهیم همت
محمدابراهیم همت در جریان مصاحبه راوی لشکر ۲۷ با وی؛ پیرامون مهمترین ویژگیهای شخصیتی شهید عباس ورامینی گفته است: «حاج عباس ورامینی؛ یکی از امیدهای آینده انقلاب و کشور ما بود. ایشان را من به خاطر تعاریفی که شنیده بودم، از سپاه تهران به لشکر آوردم. چون میدانستم در عملیات فتح المبین، فرمانده گروهان در گردان حبیب بن مظاهر و در عملیات الی بیت المقدس هم معاون گردان مقداد بود.

موقعی هم که در بسیج تهران کار میکرد، تا حدودی ایشان را میشناختم. از روز اول که به ستاد لشکر ۲۷ آمد، به زور او را رییس ستاد گذاشتیم. مثل ماهی بود که مرتب میخواست از دست آدم لیز بخورد و توی دریای عملیات برود. من ایشان را بنا به تکلیف در ستاد بکار گرفتم. خیلی روی حاج عباس کار کردیم تا ساخته شد و رشد کرد؛ قبل از عملیات والفجر مقدماتی، مسئول ستاد سپاه ۱۱ قدر شد، بعد هم در والفجر ۱، مسئول ستاد قرارگاه نجف بود.
اخیرا برای عملیات والفجر ۴، تصمیم گرفته بودم ایشان را از ستاد رها کنم. همین کار را هم کردم و برادر رسول توکلی، جایگزین ایشان شد. تصمیم داشتم حاج عباس برای تصدی مسئولیت معاون دومی لشکر، در این عملیات ساخته بشود. نمیخواستم بگذارم توی عملیات برود، میخواستم کنار خودم و فرمانده تیپ ما باشد. قرار شده بود ایشان با برادر مهدی خندان، در رها کردن نیروها، به برادرمان عباس کریمی کمک بدهد که خودش هم یک مقدار ساخته بشود. روز قبل از شروع مرحله چهارم عملیات، عجیب به من التماس میکرد و میگفت، حاجی؛ دلم گرفته است، میخواهم توی عملیات بروم، حتی گریه میکرد.

خیلی عجیب بود. انگار خدا او را میطلبید و خیلی اصرار کرد. چند روز قبل هم دوتا ترکش به دستش خورده بود. خیلی عجیب و قسمتش بود، رفت و به شهادت رسید. من دنیایی خاطره از ایشان دارم؛ از خشوع، خضوع و ولایتپذیری او. عجیب ولایتی بود. در انجام وظایفش، بدون اجازه رده بالاتر، حتی آب هم نمیخورد، خیلی مخلص بود. خیلی شیفته بود، با همه آدمها، برخورد عالی داشت، خیلی مدیریت داشت، خیلی کیفیت داشت، خیلی توان داشت، خیلی اخلاص داشت، خیلی ایثار داشت، خیلی خضوع داشت.»۲
منابع:
۱-شیری، حجت، اطلس لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در دوران دفاع مقدس، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، سال ۱۴۰۰، ص ۱۴۵،
۲-بابایی، گل علی، کوهستان آتش، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، نشر بیستوهفت بعثت، چاپ اول، ۱۳۹۹، صص ۷۵۳،۷۵۴
انتهای پیام/ ث112