آخرین اخبار
۱۳ دی ۱۴۰۳ - ۰۶:۴۳
مروری بر تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس/ ۱۲

اخلاص رزمنده سالخورده در حمایت از رزمندگان

بازدید:۷۰۲
صفرزاده تهرانی در خاطرات خود از روز‌های دفاع مقدس می‌گوید: وقتی برای بار دوم به جبهه برگشتم، پدرم نیز همراه من شد. رزمنده‌ای پرسید: این پیرمرد را برای چه به جبهه می‌آورید؟ در پاسخ گفتم: ایشان مسئول روحیه دهی به نیروهاست و برای جنگ روانی با دشمن آمده است.
کد خبر : ۱۳۶۶۱۶

 حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صفرزاده تهرانی از مبارزان انقلاب اسلامی و رزمندگان عرصه دفاع مقدس است که در طول سال‌ها فعالیت خدماتی به نظام اسلام انجام داده است.

تهیه، تکثیر و پخش اعلامیه، نوار و رساله حضرت امام خمینی (ره)، راه‌اندازی گروه مبارزاتی علیه رژیم پهلوی و فرار مستشاران آمریکایی از اصفهان نقش به سزایی داشته است. همچنین برگزاری مراسم سومین روز شهادت مصطفی خمینی در مدرسه صدر بازار اصفهان، مراسم چهلم شهدای ۱۹ دی قم، سخنرانی در راهپیمایی‌های مبارزاتی دانش آموزی و دانشجویی در دوران انقلاب از جمله فعالیت‎های وی است.

 

 

صفرزاده به دنبال فرمان تاریخی حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل بسیج، با همکاری حجج اسلام سید علی‌اکبر ایوبی و علی ضامن عطایی، تمام توان خود را برای تشکیل بسیج و آموزش بسیجیان در منطقه خورسکان اصفهان به کار گرفت.

حضور رزمی تبلیغی در جبهه، راه‌اندازی دفتر تبلیغات اسلامی در ستاد عملیات جنوب، تشکیل ستاد هماهنگی تبلیغات بین کلیه ارگان‌های مستقر در خرمشهر و آبادان، راه‌اندازی شعبه عقیدتی سیاسی هنگ آبادان؛ راه‌اندازی شعبه عقیدتی سیاسی هنگ سوسنگرد؛ راه‌اندازی دایره عقیدتی سیاسی ناحیه خوزستان؛ شرکت در عملیات‌های فرماندهی کل قوا، شکستن حصر آبادان، رمضان، فتح المبین، بیت‌المقدس، کربلای ۴ والفجر ۸. از جمله فعالیت‌های وی در دوران دفاع مقدس است.

 

 

پدرم مسئول روحیه دهی رزمندگان بود

 

 

 

متنی که قسمت دوازدهم آن را در ادامه می‌خوانید مروری است بر تاریخ شفاهی حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صفرزاده تهرانی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس.

پدر و پشتیبانی و تدارکات

وقتی برای بار دوم به جبهه برگشتم، هفت روحانی که همگی از دوستانم بودند با من همراه شدند. با هم به آبادان آمدیم و هر کدام در یکی از جبهه‌های خرمشهر، جزیره مینو، خسروآباد، دهانه خلیج فارس و دفتر مستقر شدند.

در این سفر پدرم نیز داوطلبانه همراه شد. با یک مینی‌بوس از اصفهان حرکت کردیم، ایشان مرتب موج رادیوی کوچکش را تغییر می‌داد و زیر لب سخن می‌گفت. رزمنده‌ای پرسید: این پیرمرد را برای چه به جبهه می‌آورید؟

صدای رادیو را بلند می‌کرد تا به گوش همه برسد و همین که به صدای عربی یا انگلیسی می‌رسید می‌گفت: عجب...، لااله الا الله...

گاهی هم به مزاح کلماتی که مشخص نبود از چه زبانی است بیان می‌کرد و من در پاسخ به آن رزمنده گفتم: ایشان مسئول روحیه دهی به نیروهاست و برای جنگ روانی با دشمن آمده است! از این رو سخت جذب او شده بودند و با جو زیبایی که درست کرده بود خستگی سفر با مینی‌بوس را از همه دور می‌کرد.

پدرم پشتیبانی و تدارکات دفتر تبلیغات ستاد عملیات را به عهده گرفت و پذیرایی، اسکان و خدمات روحانیون را با علاقه تمام انجام می‌داد. وقتی روحانیون برای پایان مأموریت یا دریافت محصولات تبلیغی و فرهنگی به ستاد می‌آمدند؛ ایشان خدمات لازم را به آنان می‌رساند و اگر ساعتی استراحت می‌کردند، از فرصت استفاده می‌کرد و عمامه و لباس آنان را می‌شست و چون هوا گرم بود سریع خشک می‌شد. روزی یکی از روحانیون که برای دریافت کمک‌های تبلیغی به ستاد مراجعه کرده بود و بسیار خسته به نظر می‌رسید، پدر برای او ناهار تهیه کرد و وقتی می‌خواست برود به او اصرار کرد کمی استراحت کند، بعد برود. روحانی گفت: راهم دور است و وسیله ندارم، برای این که به شب نخورم و به رمز شب نیاز پیدا نکنم، باید سریع بروم.

پدر گفت: وسیله می‌گیرم تو را برسانند، کمی بخواب.

به هر صورت او را قانع کرد تا استراحت کند! همین که از خواب بیدار شد، دید هیچ یک از لباس‌هایش نیست، شروع به جستجو کرد، با نگرانی به من گفت: یکی لباس‌های مرا اشتباهی برده. 

 

 

 

گفتم: نگران نباش، پدرم که اصرار داشت استراحت کنی می‌خواست لباس‌هایت را بشوید و بیاورد.

چند دقیقه نگذشت که پدر با لباس‌های تمیز و خشک شده آمد و آنها را تحویل برادر روحانی داد و او را تا در ستاد همراهی کرد و با یکی از خودرو‌هایی که از ستاد خارج می‌شد فرستاد تا مقصد همراهیش کنند.

روزی برنامه بازدید از جبهه‌های ژاندارمری داشتیم؛ با حاج آقای اکبری مسئول سازمان تبلیغات آبادان و پدرم به خسروآباد رفتیم. پدرم یک مسلسل یوزی روی شانه و یک چفیه به گردن بسته بود! (آن روز‌ها هنوز چفیه مرسوم نشده بود) از آن جایی که سنش زیاد بود؛ هرکس چشمش به او می‌افتاد فکر می‌کرد از چریک‌های فلسطینی است و همه جذب او می‌شدند. پدرم با این هیبت و سخنانی که می‌گفت روحیه خوبی به رزمنده‌ها می‌داد و هر موقع می‌خواستیم بازدید برویم حاج آقای اکبری می‌گفت پدرت را همراه خود بیاور.

منبع: جامانده (تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به روایت حسن صفرزاده تهرانی) 

انتهای پیام/ 169998

 
اشتراک گذاری:
ارسال نظر
تازه‌ها
پربیننده‌ها پربحث‌ها