از دوران کودکی، تنها یادآوری که در ذهن من باقی مانده، دعواهای بیپایان پدر و مادرم بود. درگیر شدن من و برادر کوچکم در میان درگیریهای آنها، همیشه عذابآور بود. مادرم که دیگر توان مقابله با رفتارهای پدرم را نداشت، تصمیم به جدایی گرفت. اما پدرم با عدم اجازه برای بردن ما، مانع از حضور مادرم در زندگی ما شد. مادرم که ترجیح داد آرامش خود را باز یابد، از ما دور شد.
زمان برای من کند میگذشت؛ پدرم درگیر مواد مخدر و خوشگذرانیهایش بود و من تنها و سرگردان در جستجوی محبت میماندم. وقتی دوستانم از پدر و مادرشان حرف میزدند، حسرت به دل داشتم. گاهی اشکهایم بر صورتم میریخت، به ویژه وقتی تعطیلات مدرسه به پایان میرسید و دوستانم در کنار خانوادههایشان بودند.
در خانه، مردان زیادی میآمدند و پدرم با آنها خوش بود، اما زمانی که به من و برادرم میرسید، تنها داد و فریاد میشنیدیم. یک روز پدرم گوشی مرا برداشت و به محمد، یکی از دوستانش زنگ زد. از آن زمان ارتباط من با محمد بیشتر شد. او که 30 سال از من بزرگتر بود، به من محبت میکرد و من در جستجوی محبت به او وابسته شدم.
محمد از همسرش جدا شده بود و یک دختر همسن من داشت. با هم بیرون میرفتیم و هر چیزی که میخواستم برایم فراهم میکرد. عاشق محمد شده بودم، نه به خاطر سن یا وضعیت ظاهریاش، بلکه فقط به دنبال محبت بودم. اما بعد از مدتی پدرم از این رابطه باخبر شد و با خشم مرا کتک زد. او به دنبال انتقام از محمد رفت و حتی گوشیام را گرفت و مرا حبس کرد.
من از خانه فرار کردم و به سراغ محمد رفتم، اما او مرا از خود دور کرد. در آن لحظه من خودم را تنها و بیارزش احساس میکردم. شبها در خیابانها پرسه میزدم و هیچ جایی برای پناه نداشتم. زندگی من وارد مسیرهای تاریکی شد که از آنجا دیگر راه برگشتی نداشتم. در این مدت، به دام افرادی افتادم که از مشکلات من سوءاستفاده کردند و در نهایت دستگیر شدم.
این داستان دردناک، روایت دختری است که در جستجوی محبت و امنیت به اشتباهاتی بزرگ دچار شد. مشکلات خانوادگی، نبود حمایت و عشق والدین، او را به جایی رساند که برای رهایی از شرایط بد خانه، خود را در دنیای تاریکی انداخت که عواقب آن غیرقابل جبران بود. این داستان هشدار بزرگی برای اهمیت حمایت عاطفی در خانواده است. اگر والدین بتوانند محیطی گرم و صمیمی فراهم کنند، شاید از وقوع چنین حوادثی جلوگیری شود.