به گزارش صد آنلاین، تصور می کردم که وقتی به مشهد مهاجرت کنیم در رفاه و آسایش زندگی خواهیم کرد چراکه در کلان شهرها امکانات بیشتری وجود دارد اما اکنون در حالی به خاطر هزینه های بالای زندگی در هم شکسته ایم که بازهم در یک ماجرای کتک کاری،مادرم بیهوش شد و پزشکان تشخیص دادند که …
اینها بخشی از اظهارات دختر 19ساله ای است که مدعی بود در خانواده ای نابسامان و آشفته زندگی می کند به طوری که دیگر تحمل این وضعیت اسفبار را ندارد.این دختر جوان درباره سرگذشت غمبار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری نجفی مشهد گفت:مادرم معلم ابتدایی بود که نه تنها به دانش آموزان خردسالش عشق می ورزید، بلکه دلسوزی و آبروداری هایش در زندگی نیز بر سر زبان ها بود .او به معنای واقعی کلمه برای من و خواهرم مادری می کرد اما درگیری و مشاجره های او با پدرم زندگی را بر ما تلخ می کرد. پدرم مردی پرخاشگر،عصبانی و بیکار بود که همواره چشم به حقوق مادرم داشت. اگر چه گاهی کیف وکفش همسایگان و اهالی محل را تعمیر می کرد ودرآمد اندکی به دست می آورد ولی این مبلغ به هیچ وجه کفاف مخارج خودش را هم نمی داد به همین دلیل مدام با مادرم درگیر بود و زمانی که پولی از مادرم می گرفت تا مدتی ساکت می شد.
خلاصه این رفتارهای ناشایست او به جایی رسید که از 5سال قبل مادرم 3بار به خاطر کتک کاری از پدرم شکایت کرد ولی بازهم به خاطر من وخواهرم او را بخشید و به زندگی مشترک ادامه داد. خواهر بزرگم بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی استخدام شد و ازدواج کرد. در این شرایط مادرم با همان حقوق معلمی جهیزیه اش را فراهم کرد و او را به خانه بخت فرستاد. من که دیگر تنها شده بودم حتی از نگاه های پدرم می ترسیدم. این در حالی بود که مادرم بازنشسته شد و روزگارمان بیشتر به نابسامانی گرایید. حدود2سال با پدرم قهر بودم و کلامی با او سخن نمی گفتم!فضای خانه بسیار غم آلود بود و من فقط چشم به مادرم می دوختم تا هزینه های تحصیل و نیازهای مادی ام را برطرف کند اما پدرم که قصد داشت سرمایه ای برای راه اندازی فروشگاه کیف و کفش فراهم کند به شدت عصبانی می شد چراکه انتظار داشت مادرم به جای خرید جهیزیه برای من ،همان مبلغ را برای خرید لوازم به او بدهد!
پدر57 ساله ام تازه در این سن وسال به فکر شغلی افتاده بود تا درآمدی داشته باشد!در این وضعیت منزل خودمان را در کاشمر اجاره دادیم و برای آن که پدرم شغلی دست وپا کند به مشهد مهاجرت کردیم. من هم خیلی خوشحال بودم، چون تصور می کردم در کلان شهر مشهد به رفاه وآسایش بیشتری می رسیم و با امکانات شهری،زندگی مرفهی را تجربه خواهیم کرد.ولی بعد از گذشت یک ماه پدرم کاری پیدا نکرد و به خاطر سرزنش های اطرافیان و فشار هزینه های زندگی دوباره به کاشمر بازگشت و ما را تنها گذاشت.
بعد از 6ماه وقتی دوباره به مشهد آمد، من از او تقاضای پول کردم تا برای خودم لباس بخرم!با این درخواست پدرم کنترل خودش را از دست داد و با عصبانیت وحشتناکی به سوی من حمله ور شد و مادرم سراسیمه و نگران خودش را روی من انداخت اما پدرم ضربات مشت و لگد را چنان بر پیکر او کوبید که همه بدنش سیاه وکبود شد وناگهان از هوش رفت. من که وحشت زده به این صحنه ترسناک می نگریستم با فرار پدرم از خانه،بلافاصله با اورژانس تماس گرفتم و مادرم را به مرکز درمانی رساندم اما پزشکان تشخیص دادند که او به بیماری «ام-اس» مبتلا شده است. اکنون در حالی که مادرم تحت درمان قرار دارد من هم از این آشفته بازار زندگی خسته شده ام و گاهی افکار احمقانه ای بر ذهنم خطور می کند،حالا هم مستاصل به کلانتری آمده ام تا شاید راه چاره ای بیابم اما ای کاش …
بررسی های کارشناسی و اقدامات مشاوره ای برای رهایی دختر جوان از این شرایط تاسف بار،با دستور ویژه سرهنگ ابراهیم خواجه پور(رئیس کلانتری نجفی مشهد)به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی