به گزارش صد آنلاین، آرین» کودک ۴ساله اهل یکی از روستاهای کوهدشت بود که برای خرید از خانه خارج شد و دیگر برنگشت.
از ساعت هشت شب 18 شهریور که پیکر آرین را در خانۀ همسایه پیدا کردند زنها، مادربزرگ و عمهها ناخن به صورت کشیدند و گیسهای بریده دور انگشت مویههایشان را بهدور قاب عکس آرین میپاشید. زنان با خبر مرگ آرین لحظههای داغ را با هم قسمت کردند و برای آرین که مادر نداشت با لباس سیاه خاکبرسر کردند. انگار کسی جانشان را در مشتی گرفته باشد نشستهاند به تماشای مجازات زندگی بدون آرین. به روستای شورابه بهرامبیگ که رسیدهام یکی از زنان با چادر بسته به پشت سر مرا میبرد سمت خانهای که میگوید بساط پُرس[1] آرین در آنجا پهن است. عکس آرین را با بنری چسباندهاند به دیوار و نوگل پرپرشده از ردّ لبخند روی عکس میزند بیرون و شیون را به گوش همه میرساند. دو سه نفری از زنان همسایه لَچِک[2] بر سر دارند و در چال چانه خال کبود، از آن خالها که با سوزن و دوده بر پیشانی و چانه دختران میزنند با نقشی آبیرنگ بر صورت بخت. حالا بخت از خانۀ بیآرین رفتهاست. عمه زهرا سراپا لباس سیاه است و با چشمانی بیرمق که 24ساعت روی هم پلک نشدهاست. انگشتانش میپیچید بههم و داغ است که از ردّ خونهای خشک روی صورت بیرون میزند. صدای عمه زهرا از عمق چاههای بیآب میآید و قناتهای کور و تشنه. قاب آرین را میگذارد روی لبان ترکخوردهاش. دستکشیده است از نفسکشیدن: «آرین ساعت هشت صبح 18 شهریور با یکی از پسرهای همسایه رفته بود مغازه. بعد از آن بود که دیگر هیچ خبری از او نشد تا خبر مرگش را به ما دادند. پیکرش را ساعت هشت شب یکی از زنهای همسایه در خانهاش دیده بود، روی سنگهای چیدهشده کنار دیوار.
زن جسد را که دیده تاب از توانش رفته و با جیغوداد پلیس را خبر کرده. پلیس که میرود گوشۀ حیاط همسایه را قرق میکند. سه نفر را بردهاند برای تحقیقات». اینجا حرف نمیآید. ردّ گیسهای بریده و روی مچ برای تن نحیف و بیجان آرین بیرون زدهاست. معلق در خشم و اندوه است، درست شبیه روزی که «یسنا» در گلستان گم شد و «آینور» در لرستان. یسنا 13 اردیبهشت در زمینهای کشاورزی روستای یلی بدراق گم شد و تا پنج روز بینشان. امدادگران و مردم هرچه میگشتند یسنا نبود. پلیس از روز سوم گمشدن این دختربچه سرنخهایی که حاکی از رباییدن یسنا بود را پیدا کرد. پنج روز بعد یک کایتسوار عضو داوطلب هلالاحمر یسنا را با گشت هوایی زنده پیدا کرد. پرونده آدمربایی کودک کلالهای چهار متهم داشت که دو نفر به حبس و مجازاتهای تکمیلی متهم شدند.
ماجرا برای آینور امّا شکل دیگری پایان یافت. جستوجوها برای یافتن او به اندوههای جانداده از قتل توسط یک زن رسید. او 18 مرداد از خانهشان در روستای دهسفید الیگودرز خارج شد و پیکرش را 23مرداد در چاه فاضلاب خانۀ همسایه پیدا کردند. حالا حدود یکماه پس از یافتن جسد آینور، جسد آرین در روستای شورابه پیدا شدهاست. روایتها از فوت این پسر چهارساله دقیق نیست و نمیتوان تا اعلام رسمی پلیس به آنها استناد کرد، منابع رسمی هم البته با سخنانی سربسته از ماجرا گفتهاند. ظهر 19 شهریور برای پیداکردن جزئیات گزارش یک مرگ رفتهام روستای شورابه. راننده پراید تا اسم روستا میآید روایتی از مرگ آرین را میان پیچاپیچ جاده تعریف میکند. روایتی که میگوید یکی از مسافرها برایش از یک زن، قاتل ساختهاست. چشمدرچشم تیغ آفتاب با دست راست روی زانویش میزند. دندان میگزد به اندوهِ فشرده در دهان: «آخرالزمان است. پنجاه سال عمر کردهام، امّا شبیه این ماجرا را ندیدهام. بشکند آن دستی که آرین را از روستا گرفت و از پدری که حالا دیگر فرزند ندارد. داغ جگرگوشه کمر را پیر میکند. یک مرده میشوی میان یک زندگی اجباری». 40کیلومتر دورتر از کوهدشت تابلوی روستای شورابه بهرامبیگ زیر تیغ آفتاب چندان پیدا نیست. تابلوی ورودی نشان میدهد که این روستا از توابع بخش کونانی است. جاده ورودی که به تابلو میرسد، آبادی را دوقسمت میکند. نیزارهایی در سمت راست جاده و تپهها، آن قسمت آبادی را بدون سکونت کردهاست. زنی آن دور شلنگ آب را گرفته توی کوچه و خاک نشسته بر آسفالت را میشوید. هُرم آفتاب شهریور کوتاه نیامدهاست. آب شلنگ را میگیرم روی تشنگی که زنی چادر بسته بهسر نزدیک میشود. همین که میفهمد خبرنگارم، بلد راه میشود. میرویم آنسوی آبادی، آنجا که برای جای خالی آرین پُرس است. جادۀ این قسمت روستا خاکی است و گُلهگُله کنده از خاک و سنگریزه. زنانی نشستهاند سایۀ دیوار. ردّ ما را میپایند. صدای قرآن خانۀ عزا را از دور نشان میکند. خانه از حیاطی بزرگ میرسد به چند پله و بعد یک ایوان. دو عکس از آرین را بزرگ بنر کردهاند کنار نردهها. هر زنی که میآید دست اندوه میساید به خندهای که حالا دیگر بیجان است. زنانی تکیه زدهاند به نرده و دیوار. هوا و زمین شیون شد وقتی چادرهای سیاه، آبادی را به لرزه انداخت. مادربزرگ هنوز هم حالوروز خوشی ندارد. نمیداند این بلا از کجا در کنج دلش خانه کردهاست. سرنوشت پسرش با سیاهی گره خوردهاست. حالا اجاق خانهاش کور است و او نمیداند زندگی بدون آرین را چگونه تاب بیاورد؟ زنان دیگر نزدیکتر میآیند. هرکدام برای خود روایتی دارند، امّا همه استخوانهایشان از بیگناهی آرین کبود است و دودشده در هوا.
زنی میگوید تا پلیس چیزی را ثابت نکند ما حرف هیچکسی را باور نداریم. ما نمیدانیم آخر این ماجرا چیست، امّا جامال ما کور شدهاست. مادربزرگ کمر خمیدهاش را راست میکند. هوای صبح 18 شهریور ترس به دلش ریخت که آرین کجا است؟ پریشانتر از گیسهای بریده داد کرده بود که او نیامده. همۀ روستا و هلال احمر نیزارها را گشتند، جاده را و کوه را، امّا آرین نبود. صمد مرادیان، امدادگر، همان روز گمشدن آرین بههمراه یک تیم هلالاحمر رفته بودند به شورابه. این ماجرا برای او با تمام ماجراهای امدادونجات فرق دارد. ماجرای پسری که پدرش کارگر آوارگیهای تهران است و مادرش را زمانی که قنداقه بوده از دست دادهاست. تیم هلالاحمر تا ساعت هشت شب 18 شهریور در روستا است. هوا که تاریک میشود برمیگردند به کوهدشت تا سگهای زندهیاب ردّی از 12ساعت بینشانی آرین را فردا پیدا کنند. مرادیان میایستد وسط جاده، دو خط موازی که کیلومترهایش را گشتهاند و حتی چاه روستا را:«ما وجببهوجب نیزارهای روستا را گشتیم، کوه را و حتی جاده را. دستها و پاهایمان میان خارهای نیزارها خونی شد، امّا این مادربزرگ آرین بود که دل ما را خون کرد. پای برهنه آمده بود و با ضجه التماس میکرد که نوهام را پیدا کنید. آن شب را تا صبح نخوابیدم و آن آشفتگیهای روستا برای آرین حتی لحظهای از فکرم نمیرفت». غروب بود و خورشید زخمخورده در سرخی آسمان شورابه غوطه میخورد و فرو میرفت که خبر آمد آرین پیدا شدهاست. عمه و مادربزرگ و همه با پاهای برهنه رفته بودند که او را روی شادیهای دست بیاروند به خانه. امّا کسی از اهالی خبر مرگ آورد و چاو آرین. مادربزرگ ناخن بر صورت میساید. داغ نوهای دیگر تازه میشود روی عزای چشمهایش و آرزو میکند کاش روی زمین نبود و بهجای آرین فرو میرفت در خاک:«آرین دوماهه بود که مادرش را از دست داد.
او را میان تنی نماسیده با گوشت و خون روی دستهایم بزرگ کردم. همهکس من بود. حتی قرصهایم را او میداد. دو روز پیش اول صبح بود گفت که میخواهم مغازه بروم. کمی بعد که آرین نیامد دلم جوشید، شبیه سیروسرکه. هوار کشیدم. او انگار آبی شده بود در زیر زمین. آبادی آن روز همهتن جستوجو شدند، امّا همچنان او ناپیدا بود. آنجا بود که دلم ریخت پایین. دانستم که آرین بیبلا نیست، شبیه آن روزی که بردارش را از دست دادیم. برادر آرین رفته بود آبتنی در رود آبادی، اما غرق شد و ما را داغدار کرد. رخت عزای چهلم او هنوز در تن خانه است و حالا داغ روی داغ است که ستون زندگیمان را آوار کرده». روستای شورابه بهرامبیگ 18شهریور همه نیروی امداد شده بودند برای یافتن آرین. عمه میگوید که آن روز اجاق هیچ خانهای روشن نشد و همه دست از زندگی شسته بودند. حالا که آرین دیگر نیست آنها انگار تمام آبادی را از دست دادهاند. مادربزرگ از میان زنان نشسته به شیون دوباره میآید کنار ما. صدایش حالا گرفتهتر شدهاست و دشتی است بیسوار که میان غبار گم شدهاست. روایت او از ماجرای آرین را ورود زنانی تازهوارد قطع میکند. زنان صاحبعزا گره چادرهایشان را باز میکنند. میآییم داخل حیاط رو به بنر آرین. عمه تکیه داده به دیوار. توان از تنش رفتهاست. یادآوری اینکه در لحظههای آخر بر بدن نیمبسمل آرین چه رفته که تسلیم مرگ شدهاست راه گلویش را میبندد. تکهای دست میشود در هوا و دور انگشتها چرخ میخورد. رو به عکس آرین بیصدا میگوید:«دردتَل قُور باوهم، دردتل ئه خَنَه رنگینت، دردتل اجاق کور بِرام، دردتل زجری که کیشاتَه، دردتل گیون نیانِنت، دردتل زندگی نیاشَتهم، مِه بیتو چَه بِکم؟[3]»(درد زجری که در لحظۀ مرگ کشیدهای، بهجان من؛ حالا من بدون تو چگونه زندگی کنم؟) عمه در خودش فرو میرود و دیگر صدا نیست. با یکی از زنان میرویم سمت نیزارها که رو به تپهای است و حالا هیچ جنبدهای در آنجا پر نمیزند و سکوت مرگ است که غلت میخورد و تکرار میشود در کوه. آسمان آبادی را سراسر غبار گرفته و زمین آبادی بیجان و عبوس است از ماجرایی که اهالی میگویند لکۀ ننگی است روی پیشانی شورابه. روایت دقیق و رسمی از مرگ آرین نیست. آبادی در بهت و حیرت پسر چهارسالهای است که برای خریدن یک چیپس و یخمک به مغازه رفت و دیگر بازنگشت. کسی نمیداند آرین چگونه وارد خانۀ همسایه شد و در آنجا چه اتفاقی افتادهاست که بیجان بیرون آمد؟
دادستان کوهدشت گفتهاست که آرین را با علائم کبودی در سر در خانۀ همسایه پیدا کردهاند و حالا هم پیکرش را بردهاند پزشکی قانونی تا علّت فوت مشخص شود و تحقیقات پلیس هم ادامه دارد. وقت بازگشت است. هوای آبادی تاریک شدهاست. هیچ ماشینی نمیایستد بهسمت کوهدشت. زنی با صورت آفتابسوخته و دستهایی بازکرده بهپهنای شانهها نزدیک میآید. تعارف میکند به خانهاش. نمیروم که ممکن است ماشینی پیدا شود. زن میگوید شورابه شبیه ماجرای آرین را تا حالا به خود ندیدهاست و آبادی همیشه امن بوده حتی در غیاب مردانی که زندگی و زن و بچهشان را گذاشتهاند پشتسر تا لقمه نانی را در کارگریهای تهران سر سفرۀ بیرمقشان بیاورند. سالها است که آبادانی بر خاک آبادیهای کوهدشت ننشسته. خیلی از مردها جان کندهاند تا خانهای را پی بکَنند و صاحب اثاث شوند و چهاردیواری. خیلی از مردها هم دست زنوبچه را گرفتهاند و رفتهاند جایی که نان باشد. زن هنوز از ماجرای آرین دلچرکین است که دست توقف تکان میدهد به پرایدی با سه سرنشین. به یکی از زنها میگوید جمعتر شود تا من هم سوار شوم. پراید حالا بهسمت کوهدشت در حرکت است. هیچ صدایی از کسی بیرون نمیآید جز صدای زنگ گاهوبیگاه یک موبایل و پچپچههایی آنسوی خط. آسمان غروب روی درختهای کمرمق جاده نشستهاست و حالا شب در سیاهی تکثیر میشود که زنان مویهشان را به آسمان برگردانده بودند.
حادثه 24