به گزارش صد آنلاین ،زندگی مشترک میثم و سارا پایان یافته است. این را میثم میگوید، مردی که بعد از سالها زندگی با سارا حالا تصمیم به جدایی گرفته است. میثم از زندگیاش میگوید.
*چند سال با همسرت زندگی کردی؟
نزدیک به 10 سال با هم زندگی کردیم.
*چطور با هم آشنا شدید؟
سارا دختر یکی از ملاکهای روستایمان بود. من او را در روستا دیدم، وقتی همراه پدرش میآمد.
*چرا فکر میکنی زندگی مشترک شما رو به پایان است؟
من پسر یک کشاورز هستم. درس خواندم و برای خودم مهندس موفقی هستم. خانه و زندگی دارم. جایگاه اجتماعی دارم اما برای سارا همچنان یک مرد بیسواد هستم. چرا؟ چون میخواهم روی پای خودم باشم و نمیخواهم از پدر سارا پول بگیرم و بشوم دستیار او. سارا فکر میکند چون پدرش پول دارد من باید مثل یک نوکر برای او باشم.
*چرا همسرت به تو چنین نگاهی دارد؟
همسرم میخواهد من برده پدرش باشم ولی من این موضوع را قبول ندارم. او فکر میکند از طبقه اجتماعی بالایی است و من باید به آنها احترام بگذارم.
*خانواده همسرت هم اینطور هستند؟
بله. آنها هم نگاه بالا به پایین به من دارند.
*چطور با هم ازدواج کردید؟
من در شهر درس خواندم و رتبه خوبی هم داشتم. بلافاصله در یک شرکت بزرگ استخدام شدم. برای انجام کارهایی به زمینهای روستا میرفتم و اسمم در روستا سر زبانها افتاده بود چندباری هم سر زمینهای پدر سارا رفتم و آنجا آشنا شدیم و من تصمیم گرفتم از سارا خواستگاری کنم. پدرم مخالف بود اما به خاطر من قبول کرد. حالا میبینم پدرم راست میگفت.
*بچه هم دارید؟
بله دو پسر داریم.
*تکلیف بچهها چه میشود؟
سارا گفت بچهها با او باشند. فکر میکرد با این کار من از طلاق پشیمان میشوم اما قبول کردم. سارا مادر خوبی است. بچهها که بزرگتر شدند خودشان تصمیم میگیرند با من زندگی کنند یا مادرشان. هرچند حالا دوست دارند با مادرشان باشند.
*نگران تاثیر خانواده همسرت نیستی؟
نه. چون بچهها نسبت به رفتار پدربزرگشان با من معترض بودند. میدانم اگر به من بیاحترامی کنند بچهها واکنش نشان میدهند.
*نمیخواهی بیشتر فکر کنی؟
ما سالها فکر کردیم و از مشاور کمک گرفتیم اما فایده نداشت. من نمیتوانم تحقیرهای همسرم را تحمل کنم. هرچند عاشقش هستم.