آخرین اخبار
۱۸ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۵:۵۲
بازدید:۸۶۱۲
خلاصه داستان: عکاس سرشناس، لی اسمیت (کریستین دانست) و خبرنگار رویترز، جوئل (واگنر مورا) می‌خواهند خودشان را به واشینگتن، دی.سی. برسانند و بعد از یک سال سکوت، اولین مصاحبه با رئیس‌جمهور را انجام دهند. این خواسته با شرایط فعلی همخوانی ندارد؛ رسیدن به واشینگتن به مثابه خودکشی است و هیچ تضمینی هم وجود ندارد که آن‌ها بتوانند به رئیس جمهور نزدیک شوند، با این حال آن‌ها می‌خواهند شانس خودشان را امتحان کنند.
کد خبر : ۹۰۷۳۷

شناسنامه فیلم «جنگ داخلی» (Civil War)
کارگردان: الکس گارلند
نویسنده: الکس گارلند
بازیگران: کریستین دانست، کیلی اسپینی، واگنر مورا، استیون مک‌کینلی هندرسون، نیک آفرمن
محصول: ۲۰۲۴، آمریکا، انگلستان

 

 


 «جنگ داخلی» ایده‌ی جذابی دارد؛ سرزمین فرصت‌ها، همان کشوری که رویای آمریکایی‌اش هوش از سر جهانیان برده، حالا در عصر مدرن درگیر جنگ داخلی شده و از هم پاشیده است. متاسفانه این ایده زیر دستان الکس گارلند کاملا تباه می‌شود؛ قصه‌ای که فی‌نفسه سیاسی بوده و قرار است به عواقب و دستاوردهای ایدئولوژی‌های افراطی سیاسی بپردازد، با تشکر از گارلند هیچ علاقه‌ای به سیاست نشان نمی‌دهد. گویی فیلمساز از اینکه حرف اضافه‌ای بزند، وحشت دارد، بنابراین سکوت محض را در دستور کار قرار می‌دهد و سعی می‌کند به جای پرداختن به اصل ایده، آن را دور بزند. به هر حال، برای فیلمسازی که اثر قبلی‌اش سفارشی بود (نقد فیلم «مردان»)، چندان عجیب نیست که اینجا هم محافظه‌کارانه عمل کند.

اگر ابعاد سیاسی کمرنگ «جنگ داخلی» را کنار بگذاریم، فیلمی است در باب روزنامه‌نگاری و عکاسی، اما اینجا هم گارلند بعضی از حرف‌هایش را وارونه می‌زند. همان‌قدر که به نظر می‌رسد فیلم در باب ادای احترام به خبرنگاران ساخته شده است، به همان اندازه هم خبرنگان را محکوم می‌کند و به آن‌ها می‌تازد، و چنین برداشتی را ایجاد می‌کند: ربات‌های انسان‌نمایی که یک گوشه می‌ایستند و از وقایع عکس‌ می‌گیرند و گویی عاری از احساسات انسانی‌اند. ظاهرا گارلند علاوه‌بر مردان، با خبرنگاران هم مشکل دارد.

«جنگ داخلی» مشخصا با سه فیلم پیشین گارلند متفاوت است. او اگرچه با آثار دیستوپیایی غریبه نیست و فیلم‌نامه‌ی «۲۸ روز بعد» (۲۰۰۲) را در کارنامه دارد اما بی‌گمان قدرت اصلی‌اش را در ژانر علمی-تخیلی می‌تواند به نمایش بگذارد. او با «مردان» نشان داد که سازوکارهای ژانر ترسناک را به خوبی نمی‌شناسد و اینجا هم ثابت می‌کند که چندان با تریلرسازی آشنا نیست زیرا «جنگ داخلی» در اکثر دقایق، آن تعلیق موردانتظار را ایجاد نمی‌کند؛ این در حالی است که موقعیت‌ها کاملا برای ایجاد تنش مناسب هستند. مشکل اینجاست که او -حداقل در یک فضای واقع‌گرایانه- توانایی خلق تعلیق ندارد، شاید به این دلیل که جهان‌بینی‌اش با چیزی که چنین قصه‌ای طلب می‌کند هم‌سو نیست.

کافی است بعضی از لحظات کلیدی فیلم را با نمونه‌های مشابه از آثار کارترین بیگلو مقایسه کنید (جایی که یک تک‌تیرانداز از نقطه‌ای نامشخص داخل خانه، شخصیت‌ها را هدف گرفته است، با سکانسی که ویلیام جیمز در «مهلکه» در شرایط مشابهی قرار دارد). این مقایسه‌ها نه تنها ضعف‌ گارلند در ایجاد تعلیق را پررنگ می‌کند بلکه میزان واقع‌گرایی فیلم او را هم زیر سوال می‌برد، خصوصا وقتی که گارلند روی ابعاد نظامی قصه پافشاری دارد؛ فراموش نکنید او کسی است که از ست‌پیس‌های بزرگ وحشت دارد و ترجیح می‌دهد فیلم‌هایش را در ابعاد کوچکی بسازد (اینجا هم تقریبا همین کار را انجام داده است، فیلم در مجموع مهجور است)، بنابراین وقتی که پای یک جنگ نظامی میان باشد، بدیهی است که او نتواند آن را درست مدیریت و عرضه کند.

بخشی که شخصیت‌ها به پایگاه نیروهای غربی (WF) می‌رسند، به‌شدت مصنوعی جلوه می‌کند و اختتامیه‌ی اکشن فیلم هم، فاصله‌ی معناداری با نمونه‌های مشابه دارد و هیجان خاصی نمی‌آفریند؛ البته در آن بخش پایانی، گارلند به عمد تلاش کرده است تا فیلم هیجان‌انگیز نباشد، احتمالا چون بر این باور است که نباید جنگ را به چشم سرگرمی دید. اگر آن را با آثار نظامی کاترین بیگلو مقایسه نکنیم، قابل‌قبول است و حداقل منطق سوال‌برانگیز فیلم‌های اکشن هالیوودی را دنبال نمی‌کند اما نمی‌توانیم آن را یک عنصر نجات‌بخش برای فیلم بدانیم. با این اوصاف، بی‌دلیل نیست که گارلند اخیرا تصمیم گرفته بازنشسته شود و از این پس تنها فیلم‌نامه بنویسد، او فیلمسازی را دشوار می‌داند!


گارلند قصه‌ی «جنگ داخلی» را چند سال قبل، به عنوان بازتابی از اضطراب‌ها و ترس‌هایش نسبت به وضعیت سیاسی جهان و تنش‌های بی‌پایان آن نوشت اما هیچ‌کدام از این اضطراب‌ها در فیلم قابل لمس نیست، بله تعدادی صحنه‌ی خشونت‌بار در فیلم به چشم می‌خورد اما تقریبا اکثرشان از برانگیختن احساسات مخاطب عاجزند؛ در عوض فیلم که به‌وضوح از پرداختن به سیاست‌های آمریکا ترس دارد، دقیقا در دوره‌ای روی پرده می‌رود که بازار انتخابات ریاست جمهوری داغ است، و بعد با تیزرهای اکشنِ دروغین -که ماهیت درام فیلم را می‌پوشانند- مخاطبان را با فریب به سینماها می‌کشاند.

گارلند شخصا به این انتقادات پاسخ داده است؛ اینکه فیلمش در مورد یک کشور نیست، بلکه کنکاشی در رفتارهای انسانی است، اما این واکاوی نصفه‌نیمه کجا و کنکاش‌های عمیق جاناتان گلیزر -در همین حوزه- کجا. در «منطقه دلخواه» که آن‌هم نقدی بر انسان و اعمال شیطانی اوست، لحظه‌ای وجود ندارد که بیهوده باشد یا معنایی را منتقل نکند، و اتفاقا آنجا هم گلیزر به شکل غیرمستقیم به سوژه‌ی حساسیت‌زای هولوکاست نزدیک می‌شود؛ رویکرد کلیشه‌ای «جنگ داخلی» به انسان -و نیمه‌ی وحشی و تاریک آدمی- را بارها دیده‌ایم و اینجا تاثیرگذاری احساسی همیشگی را هم ندارد: اجسادی که زمین‌ها و گورها را پر کرده‌اند و محصول اعمال شنیع انسان‌های دیگر هستند، آدم‌هایی که به سیم آخر زده‌اند و آدم‌هایی که برای هدف والاتر – که در این فیلم همان ژورنالیسم است – حاضرند دست به هر کاری بزنند، نمونه‌ی به مراتب درخشان‌تر آخری را می‌توانید در «شبگرد» (۲۰۱۴) دن گیلروی ببینید.

در دنیای «جنگ داخلی»، آمریکا به دو جبهه تقسیم شده است؛ کالیفرنیا و تگزاس متحد شده‌اند و به عنوان جبهه‌ی غربی، علیه ایالات متحده قیام کرده‌اند. مشخصا قصه سوالات زیادی ایجاد می‌کند اما گارلند علاقه‌ای ندارد که جوابی بدهد. از جهاتی منطقی است، این از آن قصه‌هاست که اگر قرار باشد با دلیل و منطق تشریح شود، سوالات بیشتری ایجاد می‌کند، پس بهتر بود که تا حد ممکن مبهم عرضه شود. بنابراین ما نمی‌دانیم که چه اتفاقاتی رخ داد تا آمریکا به این نقطه برسد. اتفاق مثبت این است که گارلند حداقل تمایلات حزبی خود را به فیلم تزریق نکرده است، هیچ‌کدام از این دو گروه مثبت یا منفی ترسیم نشده‌اند (به جز رئیس‌جمهور که او هم مشخص نیست نماینده‌ی کدام ایدئولوژی است)، آن‌ها دقیقا شبیه دیگری هستند، بنابراین سیاست دیگر اهمیت ندارد و به یک باز کشتار تبدیل می‌شود. اما چیزی که قرار است برای ما اهمیت داشته باشد، چهار شخصیت محوری است که در این بحبوحه گرفتار شده‌اند، نه به این خاطر که شرایط آن‌ها را به این مسیر سوق داده است، به این دلیل که خودشان آگاهانه می‌خواهند در خط مقدم -و جلوتر از آن- باشند، به هر حال خبرنگارند.

عکاس سرشناس، لی اسمیت (کریستین دانست) و خبرنگار رویترز، جوئل (واگنر مورا) می‌خواهند خودشان را به واشینگتن دی.سی. برسانند و بعد از یک سال سکوت، اولین مصاحبه با رئیس‌جمهور را انجام دهند. این خواسته با شرایط کشور همخوانی ندارد؛ رسیدن به واشینگتن به مثابه خودکشی است و هیچ تضمینی هم وجود ندارد که آن‌ها بتوانند به رئیس جمهور نزدیک شوند. (کسی که اینجا شبیه به دیکتاتورهای بزرگ تاریخ عرضه می‌شود، حتی یکی از شخصیت‌ها او را با قذافی، موسولینی و چائوشسکو مقایسه می‌کند که شاید منطقی باشد، به هر حال جناب رئیس‌جمهور دستور حمله‌ی موشکی به شهروندان کشورش را صادر کرده است.) یک عکاس جوان، جسی کالین (کیلی اسپینی) و روزنامه‌نگار باسابقه‌ی نیویورک تایمز، سمی (استیون مک‌کینلی هندرسون) هم لی و جوئل را در این سفر همراهی می‌کنند. برای ژورنالیست‌هایی که می‌خواهند زودتر از دیگران به رئیس‌جمهور برسند، دو شخصیت اصلی بی‌تردید علاقه‌ی زیادی دارند که رقبای خود را هم به نان و نوا برسانند!

«جنگ داخلی» سپس به یک فیلم جاده‌ای تبدیل می‌شود، نه چیزی شبیه به «ترس و نفرت در لاس وگاس» (۱۹۹۸) تری گیلیام، بیشتر نزدیک به «جاده» (۲۰۰۹) جان هیلکات، زیرا قرار است شخصیت‌ها در موقعیت‌های تعلیق‌آمیزی قرار بگیرند. همان‌طور که بالاتر هم اشاره شد، گارلند موقعیت‌های خوبی ایجاد کرده است، مثل جایی که شخصیت‌ها به پمپ بنزین می‌رسند اما در ایجاد تعلیق موفق عمل نمی‌کند. اینکه این آدم‌کش‌ها و سربازان مزدور تا این اندازه به خبرنگاران و عکاسان فضا می‌دهند هم شاید کمی سوال‌برانگیز باشد. با این حال، سکانسی که لی و جوئل در مقابل سرباز سرکش بی‌نامِ جسی پلمونس قرار می‌گیرند، خوب از آب درآمده است و شاید بهترین بخش فیلم باشد. پلمونس که نقش یک ملی‌گرای افراطی را بازی می‌کند، هرکسی که آمریکایی نباشد را به قتل می‌رساند و ظاهرا می‌خواهد کشورش را از اتباع بیگانه پاکسازی کند. سوالاتی که می‌پرسد، حالات بدن او، طریقه‌‌ی بیان دیالوگ‌هاش، پلمونس ناگهان فیلم را به اثری استرس‌زا تبدیل می‌کند و این دقیقا چیزی است که انتظار داشتیم کلیت فیلم را در بر بگیرد.

گارلند با حوزه‌ی روزنامه‌نگاری و سیاست غریبه نیست. پدرش، نیکلاس گارلند کارتونیست سیاسی بوده است، بنابراین او درک خوبی از سازوکار روزنامه‌ها و پلتفرم‌های خبری دارد، می‌داند که شخصیت‌هایش به عنوان عکاس و خبرنگار، چه اهدافی را دنبال می‌کنند و در حقیقت می‌خواهد داستانِ زندگی آن‌ها را روایت کند. با وجود این، شاید بهتر بود که در نیمه‌ی دوم قصه، از زوایای دیگری به لی اسمیت نزدیک شود. لی که با تشکر از بازی آغشته به پرستیژِ کریستین دانست -که چندان از «مالیخولیا» (۲۰۱۱) دور نیست- نقطه‌عطف فیلم است، اینجا خشک و سرد عرضه می‌شود که تصمیم هوشمندانه‌ای بود. او کسی است که باید از دردناک‌ترین لحظات عکس بگیرد (یکی از لحظات خوش‌ساخت فیلم، جایی است که او در وان حمام نشسته و به بعضی از لحظات تلخ اما ماندگار دوران عکاسی‌اش فکر می‌کند)، بنابراین نباید اسیر احساسات شود اما در طول سال‌ها، این بی‌احساسی شغلی، به وجود و روح او هم نفوذ کرده است؛ لی حالا به زنان -یا به طور کلی آدم‌های عادی جامعه- شباهت زیادی ندارد، او یک ماشین عکاسی است.

اقتضای چنین قصه‌ای است که قهرمان به نقطه‌ای برسد که کم می‌آورد و دیگر توانایی کنترل احساساتش را ندارد؛ با این حال لحظه‌ای که لی دچار حمله عصبی می‌شود، بیش از حد ناگهانی و در موقعیتی غیرعادی است، و این حس را به مخاطب می‌دهد که فیلمساز به اجبار، این بخش را در فیلم گنجانده تا مخاطب پیش از اینکه قهرمان خودش را قربانی کند، متوجه شود او یک ربات بی‌احساس نیست. این مشکل را می‌توان نادیده گرفت اما بعدتر که او خودش را فدا می‌کند تا جان جسی را نجات دهد، آن‌ چیزی که گارلند در ذهن دارد، درست اجرا نمی‌شود. در سکانسی که لی تیر می‌خورد و جسی در لحظه‌ی مرگ از او عکس می‌گیرد، مشخص است که گارلند می‌خواهد چه حرفی بزند اما نتیجه‌ی نهایی، در حقیقت برداشتی توهین‌آمیز از عکاسان جنگی است، گویی گارلند از آن‌ها گله و شکایت دارد. اینکه جسی فرصت را غنیمت می‌شمارد تا لحظه‌ی مرگ لی در تاریخ ثبت شود را هم اگر نادیده بگیریم، پس از آن، دخترک حتی حاضر نمی‌شود تا وضعیت جسمی لی و ضربان قلب او را بررسی کند، یعنی او حتی لحظه‌ای فکر نمی‌کند که شاید، فقط شاید او کشته نشده باشد؟ (اینکه مرگ لی تا چه اندازه تصنعی است و یادوخاطره‌ی مرگ‌های مضحک «شوالیه تاریکی برمی‌خیزد» را زنده می‌کند، بحث دیگری است.)

«جنگ داخلی» بی‌گمان برای بعضی از مخاطبان، تجربه‌ی سینمایی غم‌انگیزی خواهد بود. از آن آثاری نیست که پس از تماشایش، حس خوب و مثبتی داشته باشید، اما این توانایی را دارد که شما را خشمگین کند، خشمگین از وضعیت جهان و وضع بشر (Human condition) یا شاید هم خشمگین از محافظه‌کاری‌های گارلند و تیرهایی که به هدف نمی‌زند. گارلند اینجا یک فرصت ایده‌آل را از دست داده است؛ او می‌توانست سوالات مهمی بپرسد، می‌توانست ایدئولوژی‌های سیاسی که در این دهه‌ها، مسیر بشریت را به معنای واقعی کلمه منحرف کرده‌اند، زیر تیغ نقد ببرد اما ترجیح می‌دهد چنین کاری را انجام ندهد. «جنگ داخلی» از جنبه‌ی فنی، فیلم خوش‌ساختی است، شاید در چند نما، ضعف جلوه‌های ویژه مشهود باشند اما تعدادی از نماهای او به مثابه یک کارت پستال هستند و می‌توانید از آن‌ها عکس بگیرید و به عنوان تصویر زمینه استفاده کنید اما متاسفانه هیچ فیلمی با زیبایی‌های بصری، به تنهایی عمق پیدا نمی‌‌کند. فیلم از جهاتی یادآور «اسپات‌لایت» (۲۰۱۵) هم هست، آن فیلم هم روی سوژه‌ی مهم و بحث‌برانگیزی دست گذاشته بود اما محدودیت‌ها و قوانین استودیویی به توماس مک‌کارتی اجازه نداد تا بی‌پرده و شجاعانه به مضامین موردنظرش نزدیک شود. اگر گارلند روزی به دنیای فیلم‌سازی بازگردد، شاید بهتر باشد که دوباره به سراغ آثار علمی – تخیلی برود؛ نبوغ واقعی او را احتمالا سال آینده، در مقام فیلم‌نامه‌نویس، در دنباله‌ی «۲۸ روز بعد» مشاهده خواهیم کرد.

اشتراک گذاری:
ارسال نظر
تازه‌ها
پربیننده‌ها پربحث‌ها