دکتر عبدالحسین الهنداوی، فیلسوف، نویسنده، مبارز سیاسی و در حال حاضر نماینده عراق در اتحادیه عرب است. او سابقه برگزاری انتخابات در کشورهای امریکای لاتین از سوی سازمان ملل از جمله هائیتی و دومنیکن را دارد. بعد از سقوط صدام حسین در سال 2003 از سوی سازمان ملل مامور نظارت بر برگزاری انتخابات در عراق شد. همچنین تا سال ها نماینده رسمی سازمان ملل در امور انتخابات در عراق بود. در آخرین انتخابات عراق نیز مسئول نظارت بر برگزاری انتخابات بود.
جدای از این سمت های سیاسی، او چهره ای اندیشمند و فیلسوف است. در فرانسه درس خوانده و در رشته فلسفه مدرن از دانشگاه «بواتیه» دکترا دارد. روی دانشگاه محل تحصیلش تعصب دارد تا آنجا که وقتی اسم «سوربون» را می آورم، تاکید می کند که بواتیه بهتر و مهمتر از سوربون است، سوربون فقط اسم در کرده در حالی که تحصیلات در دانشگاه هایی مثل بواتیه عمیق است. او قبل از آن که به فرانسه برود در سال 1970 از دانشگاه بغداد در رشته ادبیات فارغ التحصیل شده بود. تحصیلات دبستان و دبیرستان خود را نیز در الهندیه در استان کربلا گذرانده است. الهنداوی مانند بسیاری از مبارزان سیاسی عراقی طعم زندان را چشیده است، در سال 1970 توسط حکومت بعث بازداشت شد و یک سالی را در زندان گذراند که طی آن در حین بازجویی شکنجه هم می شد. بعد از آزادی از زندان چهار سال در داخل عراق متواری بود و علیه حزب بعث فعالیت می کرد. هنداوی از روزنامه نگاران برجسته عراقی است و در طول دهه های هفتاد و نود میلادی در فرانسه و دیگر کشورهای غربی و عربی روزنامه نگار بوده است. در سال 2001 – 2002 نامزد دریافت بهترین روزنامه نگار خارجی مقیم اروپا شد. او ذوق شاعری هم دارد و شعر هم می سراید برای همین او را هم متفکر می دانند هم شاعر و هم نویسنده. به مکتب هگل معتقد است و از جمله حدودا 20 کتابی که نوشته و به زبان های عربی، انگلیسی و فرانسه منتشر کرده دو عنوان «هگل و فلسفه هگلی» و «هگل و اسلام» را بر خود دارند. هنداوی به زبان های عربی، انگلیسی و فرانسه تسلط کامل دارد و به زبان کردی نیز به خوبی آشناست.
شوقی عبدالامیر که دیپلماسی ایرانی با او نیز مصاحبه ای داشته است، درباره او می گوید: «هنداوی کمونیست بود. کمونیستی دو آتشه. سال های اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد در کوه های شمال عراق علیه حکومت بعث جنگید و در عملیات مسلحانه گوناگون مشارکت داشت. بعد به فرانسه پناهنده شد و در آنجا تحصیل کرد و تشکیل خانواده داد. از اندیشه های تند چپ دست کشید و میانه رو شد.» خود هنداوی می گوید: «به گذشته خود افتخار می کنم. هیچگاه گذشته ام را فراموش نکرده ام. من مائوئیست بودم و با کمونیست ها هم اختلاف داشتم، چون آنها وابسته به شوروی بودند. آنها را مزدور مسکو می دانستم.» سپس می گوید: «آن موقع ها گذشت. کمونیست رفت. ما هم عوض شدیم.» در گذشته آن قدر در اندیشه های مارکسیستی اش تندرو بود که دوستانش همچنان او را مسخره می کنند. در طول شب هایی که در بغداد بودم هیچگاه ندیدم از شوخی دوستانش برنجد. فردی آرام، خوش مشرب، خوش بیان و در عین حال به لحاظ فکری عمیق است. آن قدر رفتار محترمانه ای دارد که به راحتی با یک روحانی پایبند به اصول دینی هم زبان می شود و با احترام تمام به حرف هایش گوش می دهد و با او به تبادل نظر می پردازد.
قبل از آغاز مصاحبه طولانیمان آخرین کتابش، «استبداد در شرق» را به من هدیه می دهد و می گوید: «روی آن عمیق شو. برای این کتاب خیلی زحمت کشیدم. هرچند متاسفانه زیاد دیده نشد. پاسخ بسیاری از پرسش های اجتماعی – سیاسی عصر ما را داده ام. چرا استبداد در شرق ریشه دار است و چگونه روستا بر شهر مسلط شده و همچنان به تسلط خود ادامه می دهد.» مصاحبه ما شب هنگام، در دار الضیافه واقع در منطقه سبز بغداد انجام شد و او بدون هیچ ملاحظه ای با صراحت تمام به پرسش های من پاسخ داد. حتی وقتی گفتم مصاحبه را اگر مایل باشید برایتان می فرستم یا هر جا را بخواهید حذف می کنم، گفت نیازی نیست، هر چه گفتم را هر طور مایلی منتشر کن، به تو اعتماد دارم، حرفی ندارم که بخواهم پنهان کنم یا از بیانش ابایی داشته باشم.
دفعه پیش درباره تسلط روستا بر شهر مفصل صحبت کردیم. حالا می خواهم نظر شما را درباره دوران پادشاهی عراق بدانم. دورانی که بسیاری از عراقی ها حسرت آن را می خورند و آن دوره را عصر طلایی عراق می نامند، چرا که از خشونت به دور بود و شکوفایی عراق را شاهد بودیم. البته من آن دوران را ندیده ام، سنم نمی رسد، اما از بسیاری از عراقی ها تعریف های آن دوران را شنیده ام، نظر شما چیست؟
من مقالاتی در روزنامه الحیات لبنان دارم که دوست دارم آنها را ببینی. در یکی از این مقالات که در سال های 2003 و 2004 منتشر شده، درباره موضوع پادشاهی در عراق صحبت کرده ام، عنوانش هست "عراق و اوهام صحنه خلاء". آن دوره را من دوره توهم می دانم. آن موقع هم عراق با مشکلات بسیاری روبه رو بود. در آن موقع همه فکر می کردند که دوران پادشاهی در عراق مکمل پادشاهی اردن است و این دو کشور به هم وابسته هستند. من در آن مقاله به پادشاهی اردن، ملک حسین و شاهزاده حسن و شاهزاده رعد اشاره کردم و گفتم برای آنها عراق یک ویژگی متمایزی از همه کشورهای دیگر دارد. در پی انتشار این مقاله به من واکنش نشان دادند.
این که حسرت آن دوران را می خورند برای این است که دوره های بعد از آن فاجعه بود. دوره حزب بعث و حکومت صدام حسین تلخ ترین و بدترین دوران تاریخ عراق بود. اما دوره پادشاهی هم مشکلات خودش را داشت. مردم در آن موقع هم به هیئت حاکمه پادشاهی اعتماد نداشتند و حکومت را مسبب بسیاری از ناکارامدی ها می دانستند.
شما بعد از حدود سی سال به عراق برگشتید. وقتی که برای نخستین بار به عراق آمدید چه احساسی داشتید. آیا آنچه دیدید همان تصوری بود که با آن به عراق آمدید؟
در این رابطه مقاله دیگری دارم با عنوان "رو در رو با امریکایی ها" که در سال 2003 آن را نوشتم، یعنی نخستین روزی که از عراق بازدید کردم. من با همسرم با خودرو به عراق آمده بودم و برای اولین بار بود امریکایی ها را در عراق می دیدم و با اشغالگر امریکایی رو در رو می شدم. در این دوره آرزوهایی داشتیم. برای همین پروژه هایی تعریف کردیم و با خودمان به عراق آوردیم. یعنی با کل آرزو به عراق برمی گشتیم. این قدر از خودم مطمئن بودم که همسرم را هم با خودم همراه کرده بودم. این فقط ما نبودیم که این قدر ساده موضوع را در نظر گرفته بودیم. واقعا ساده بودیم. افراد دیگری هم بودند که هم نظر ما نبودند اما برای خودشان طرح های متنوعی داشتند و برای تحقق آنها با کلی امید و آرزو به عراق آمده بودند. آمدند اینجا اما ناامید شدند. یا حالا به آنها فضا ندادند یا نگذاشتند کار بکنند، یا احیانا حتی آنها را دزدیدند، به هر دلیلی اجازه فعالیت به آنها ندادند.
تصور کن افراد با فرهنگی با 20 هزار دلار یا 50 هزار دلار به اینجا آمدند و تا قدم به کشور گذاشتند یا خودشان را ربودند یا پول هایشان را دزدیدند.
یک بار دوستی به من زنگ زد. این موقعی بود که ما همه فکر و ذکرمان عراق بود، همه آرزومان عراق بود و شب و روز هر ساعت و هر دقیقه و هر لحظه فقط عراق می گفتیم. این دوست بعد از سقوط به عراق آمد. بعدا به من تلفن زد، از او پرسیدم کجایی؟ گفت دیگر به عراق نمی آیم. از آن متنفرم. گفتم چرا؟ گفت مرا در ناصریه دزدیدند و به منطقه ای بردند...
این چه زمانی است؟
2004.
یعنی یک سال بعد از سقوط صدام حسین؟
بله. بعد گفت پول های مرا به شکل بسیار توهین آمیز و نفرت آوری گرفتند و به من می گفتند که به فلان فرد زنگ بزن و بگو به تو 10 هزار دلار بدهد. فقط به این یک مورد هم اکتفا نکردند، هی گفتند به این زنگ بزن پول بدهد به آن زنگ بزن پول بدهد. گفتم آیا اینها تروریست بودند؟ گفت ای کاش تروریست بودند. گفتم: یعنی چه کسانی بودند. گفت دوستان خودمان بودند. می گفت اگر تروریست بودند راحت بودم. چون می گفتم خوب تروریست است. اما اینها مردمانی بودند که من آمده بودم به آنها کمک کنم. عشایر و کشاورزها بودند. همان هایی که منم از تیره و تبارشان هستم.
می دانی چرا چنین حالتی است؟ چون روستایی است و این تفکر روستایی است که حاکم شده. یعنی چیزی که از زمان صدام حسین به شدت قدرت گرفته بود.
یعنی حتی در اینجا هم غلبه و تحکم روستا بر شهر خود را نشان می دهد؟
بله دقیقا.
من که به وقتش آمدم، ظرف یک هفته گروهی تشکیل دادم با عنوان "عراق برای نوآوری" .(Iraq for Creativity) همه ما می خواستیم برای ایجاد یک فرهنگ جدید سهیم باشیم. به همین منظور سازمانی تشکیل دادم که حداقل 50 نفر از نویسندگان مشهور و استادان معروف و نقاش های شناخته شده در سطح جهانی عضو آن شدند. هدف اصلی ما کمک به هنرمندان و نویسندگان جوان و چاپ آثار آنها و حمایت از فعالیت های زنان و همچنین حمایت از آنها در حوزه های انتخاباتی بود. توانستم برای آنها پولی هم تهیه کنم. به واسطه فعالیت هایم در سازمان ملل توانسته بودم یک پول کمی برای آنها فراهم کنم که حدود 25 هزار دلار می شد. این پول بنا بود برای آغاز کار ما باشد. دفتری را راه اندازی کردیم و شروع به کار کردیم. اما به فاصله کوتاهی بعد از آغاز فعالیتمان، ما را به آدم ربایی و دزدی و تخریب و این جور کارها تهدید کردند. تهدیدکنندگان باندها بودند. باندهایی که همه دنبال منافعشان بودند.
یعنی همه این باندها سیاسی بودند؟
خودش که نمی گفتند سیاسی هستند. من الان ده ها نامی را برایت مثال می زنم که ربوده شدند و رفتند. شخصیت های برجسته و بافرهنگی که کشته شدند. هیچ کس نمی داند چه کسی آنها را کشت. مثلا احمد الموسوی، یک مبارز سیاسی قدیمی اهل نجف بود، شیعه بود که به بعثی های چپ گرای قدیم منسوب بود یعنی جماعت سوریه. در سوریه زندگی می کرد و همیشه در جلسات فرهنگی شرکت می کرد. او بعد از سقوط حزب بعث به عراق آمد و دفتری برای دفاع از حقوق بشر تاسیس کرد. در دفترش بیشتر از 20 صندلی جا نمی شد. چایی هم یک روز می داد یک روز نمی داد. تا الآن که دارم با تو صحبت می کنم نمی دانیم سرنوشتش چه شد. سال 2005 او را ربودند و دیگر هیچ وقت برنگشت و معلوم نشد چه بر سرش آمد. ده ها نفر مثل او هست که رفتند و معلوم نشد چه شدند. ده ها نفر را تصفیه و سر به نیست کردند که همه اش کار القاعده و تروریست ها نبود. ببین چه وضعیتی به وجود آمد.
موسسه ای که شما تاسیس کردید چه شد؟
تقریبا یک سالی فعالیت کرد. بعدا دو بلا سرمان آمد. بلای اول تهدیدهایی بود که برای ما می فرستادند. تصمیم گرفتیم که مقرمان را ببندیم برای این که به کسی آسیبی نرسد. بلای دوم یکی از فعالان داخل موسسه پول ها را دزدید. 10 هزار دلار از ما دزدید. این پولی بود که یک نفر از سوئد به ما قرض داده بود و بعد از این که این پول دزدیده شد مجبور شدیم خودمان به او برگردانیم. البته خود موسسه تا الآن هست، اما مشکلی دارد که شاید مشکلش را بتوانم حل کنم. مشکلش این است که مطابق قانون باید هر سال مبلغی را به دولت بپردازیم و اگر بخواهیم دوباره فعالش کنیم باید پول سال های پرداخت نشده را پرداخت کنیم. از میان ما خانم علویه ای را فقط به دلیل مسائل طایفه ای ربودند، مجبور شدیم برای آزادی او کلی تلاش کنیم. در پی آن دیگر تصمیم گرفتیم فعالیت هایمان را متوقف کنیم، چون که به دلیل مسائل طایفه ای نمی توانستیم امنیت کسی را تضمین کنیم. اینجا مساله این است که فقط یک اتفاق طایفه ای نیفتاده که بگوییم موضوع طایفه ای است، نه، آدم با فرهنگ هدف قرار می گرفت. خصوصا از سوی احزاب دینی فرد با فرهنگ هدف گرفته می شد.
مساله دیگر می دانی چیست، این است که افرادی از جنس ما نمی توانند در احزاب کار کنند. من مثلا طبیعتم این است که نمی توانم عضو حزب شوم چون که نمی توانم تحمل کنم کسی بالا سر من باشد. عضو حزب کمونیست بودم ولی به همین دلیل آن را ترک کردم.
شما عضو همان حزب کمونیست معروف عراق بودید یا خط دیگری را دنبال می کردید؟
نه من خط دیگری بودم. خط ما چپ هایی بودند که مخالف بعثی ها بودند.
کمونیست های اول هم مخالف حزب بعث بودند.
بله ولی بعدا همان حزب کمونیست در سال 1968 دو دسته شد. یک شاخه آن با بعثی ها همراه شدند و دو وزیر در دولت آنها گرفتند و شاخه دیگر نصفشان کشته شدند. هیچ کس از آنها صحبت نمی کند. حتی تا الآن هم حرفی از آنها نمی زنند. در پی اعدام های مستمر با بعثی ها مخالفت کردند و در برابرشان ایستادند. آنها را جماعت دفاع مسلح می نامیدند. آنها می خواستند نظام حاکم بعث را با خشونت سرنگون کنند. ضیاء جوادی از جمله آنها بود. آنها با بعضی احزاب ایرانی مارکسیستِ احیانا تندرو نیز ارتباط داشتند. از جمله با ستاره سرخ که اعضای انقلابی حزب توده بودند. همان طور که می دانی حزب توده ایران هم دچار انشقاق شد که اینها انقلابی های آنها بودند که تعدادشان کم بود، زیاد بزرگ و معروف نبودند. بعثی ها که در سال 1968 به قدرت رسیدند در سال 1970 یک فاجعه بزرگ رقم زدند.
بله همان کشتار معروف کمونیست ها.
دقیقا. در حالی که حزب کمونیست بخشی از قدرت بود و در دولت حضور داشت و دو وزیر هم داشت اما با این وجود آن کشتار را به راه انداختند. همین صدام حسین، سردمدار این کشتار بود. بدون مبالغه 15 نفر از دوستان خود مرا همین ها اعدام کردند. در میان خانواده ام که همه گونه گرایشی بود از گرایش های شیعی و دینی گرفته تا مارکسیستی، بعثی ها از همین خانواده من 25 نفر تا 30 نفر را اعدام کردند. خیلی از آنها ناپدید شدند، مشخص نشد سرنوشتشان چه شد. بخشی از خانواده آنها را به ایران فرستادند، یعنی همسر و بچه هایش را به ایران فرستادند ولی پسر 18 ساله و پدرش را نگه داشتند و به زندان فرستادند، پنج شش سال در زندان نگهشان داشتند، در طول این مدت نامه هایی هم به شکل های مختلف، از جمله سری می فرستادند، اما بعد ناپدید شدند. بعضی ها گفتند روی آنها آزمایش های شیمیایی انجام دادند، بعضی ها گفتند آنها را اعدام کردند، بعضی ها گفتند آنها را زنده به گور کردند. این گورهای دسته جمعی که کشف می شوند همه کسانی هستند که زنده به گورشان کرده اند. بخشی از آنها اصالتا ایرانی بودند، حالا یا مادرشان ایرانی بودند یا پدرانشان ایرانی بودند، اما حداقل 200 سال در عراق زندگی می کردند، همه آنها را گرفتند و زنده به گور یا اعدام کردند.
ببین در ایران یک نفر که مهاجرت می کند، 5 یا 6 سال که زندگی می کند می تواند ازدواج کند و بچه دار شود و زندگی اش را کند کسی آزاری به او نمی رساند، یا ما که رفتیم اروپا، چند سال آنجا ماندیم شناسنامه گرفتیم و کسی با ما کاری نداشت. اما در اینجا چنین نشد. صدام حسین شخصا کینه داشت. روی کینه اش این گونه رفتار می کرد. نکته دیگر اینکه او جنایتکار بود. او خیلی ها را کشت. حتی الآن یک بعثی هیچ وقت آرزو نمی کند صدام برگردد. شاید بخواهد حزب بعث به قدرت برگردد اما نمی خواهد دوران صدام تکرار شود.
برگردم به موسسه مان. ما به این ترتیب مجبور شدیم موسسه مان را ببندیم. عده ای هم مجبور شدند از ما جدا شوند. طرح هایی آورده بودند که همگی شکست خوردند. با این حال من دوستان بسیاری دارم که آمدند و با همه این مشکلاتی که گفتم، کار کردند. یکی سینما تاسیس کرد که واقعا هم موفق شد. بازیگران تاتر برگشتند و عده ای از آنها روی تاتر کار کردند که واقعا موفق هستند. جواد الاسدی یکی از آنهاست. جواد الاسدی مهمترین کارگردان در جهان عرب است. اما به قدری وضعش خراب است که پول خورد و خوراک ندارد. با این وجود در عراق مانده است. به من می گوید تو مشاور نخست وزیری برای ما کاری بکن. من و دوستان هم با نخست وزیر صحبت کردیم و او با نخست وزیر و رئیس جمهور دیدار کرد و با وزیر فرهنگ ملاقات کرد. اما با این حال باز هم هیچی ندارد.
هادی المهدی یکی دیگر از اهالی فرهنگ است که ناکام ماند. او از شیعیان فیلی بود که شاید اصالتا هم ایرانی باشد، البته نمی دانم، حدس می زنم. کردهای فیلی اکثرا اصالتا ایرانی هستند. قبلا در سوئد تاتر کار می کرد. بعد از سقوط صدام حسین به عراق برگشت. اما تظاهراتی به راه انداختند و او را کشتند. جماعت مالکی به قتل او متهم هستند، ولی هیچ وقت اثبات نشد. او شیعه بود اما با هیچ گروه و حزبی رابطه ای نداشت. او قربانی درگیری سیاسی دیگران شد. ده ها نفر از نویسنده ها و اهالی فرهنگ به همین شکل از بین رفتند.
عامل امریکایی را چقدر در این زمینه موثر می دانید؟
ببین امریکایی هیچ وقت در عراق مورد اعتماد نبود. یکی از دوستان اهل فرهنگ من که ساکن لندن است به خاطر الکاظمی که دوست او بود به عراق آمد، اما هیچ اعتمادی به امریکایی هایی که در اینجا نفوذ دارند، ندارد. هم به من هم به الکاظمی گفته است من هیچ اعتمادی به امریکایی ها ندارم و اعتقادی هم ندارم آنها برای عراق و ما کاری می کنند، من به خاطر شما به اینجا آمدم. این نگاه همه ماست. اینجا همه از امریکایی ها دل خوشی ندارند و از آنها به نوعی متنفرند.
نظر شما درباره کنعان مکیه چیست؟ او را بسیاری آدم متفکر برجسته ای می دانند که در کنار افراد دیگر از جمله احمد چلبی، امریکایی ها را مجاب کرد که برای سرنگونی حکومت صدام حسین به عراق حمله کنند.
کسی در عراق اعتماد چندانی به کنعان مکیه ندارد. کنعان دوست من است. در لندن با هم بودیم. به او اعتمادی نیست. دوست مصطفی الکاظمی است، اما اهالی فرهنگ در عراق او را متفکر نمی دانند. او را صاحب طرح و ایده نمی دانند. به همین سادگی که می گویم.
یعنی چون در خارج مانده و به عراق نیامده است؟
نه، به من بگو طرحش چیست؟ فکرش چیست؟ حرفش چیست؟ ببین، نخستین طرح او حمایت از انحلال ارتش عراق بود.
چرا این کار را کرد؟ چون فکر می کرد همه اعضای ارتش عراق بعثی هستند یا هدف دیگری داشت که برای کسی روشن نیست؟
من در سال 1991 با او بودم. یعنی همان سالی که جنگ حمله عراق به کویت شد. وقتی که علیه ارتش عراق در مسیر عقب نشینی اش از کویت، آن فاجعه بزرگ رخ داد. همان فاجعی وحشتناکی که سربازان امریکایی از اورانیوم کم غنی شده علیه ارتش عراق استفاده کردند و یک قتل عام وسیع راه انداختند. در آن موقع همه ما در لندن بودیم. همه ما ضد نظام بعث بودیم اما چنین آتش سوزی وسیعی را اصلا نمی پذیرفتیم. در آن موقع مردم هم خشمگین بودند. ما به دارالکوفه در لندن جایی که پدر کنعان مالک آن بود، آمدیم. پدر کنعان هم دوست من بود و من کتابی درباره پدرش دارم.
خانواده کنعان اهل کوفه هستند، نه؟
نه. آنها اهل بغداد هستند اما آنها کسانی هستند که فکر تاسیس دانشگاه کوفه را رواج دادند. بر این اساس هم پدر کنعان مکیه دیوان کوفه را در لندن راه اندازی کرد. یک مرکز فرهنگی بود که در آن موقع در لندن تاسیس شده بود. کنعان و دوستانش بیانیه ای را تهیه کردند که در آن سقوط صدام و انحلال ارتش عراق را خواستار شده بودند. قسمت اول مورد توافق همه ما بود. در آن موقع مردم عراق با آن فاجعه بزرگی که امریکایی ها مرتکب شده بود در یک خشم عمومی بودند، چگونه می توانسند انحلال ارتش را بپذیرند و کسی علیه آن موضع بگیرد؟! فکر انحلال ارتش یک فکر کاملا اشتباه فاحش بود، آخر چگونه می توانی کشوری را بدون ارتش متصور شوی! بله ارتش را پاکسازی کن، همزمان یک ارتش جدید بساز، اما نه این که آن را منحل کنی.
کردها دنبال انحلال ارتش بودند. برای اینکه اعتمادی به آن نداشتند و فکر می کردند چنین کاری باعث می شود از شر ارتش عراق خلاص شوند و برای همین هم پیشمرگه را ایجاد کردند که خلاء نبود ارتش عراق را جبران کند. آنها توانستند نیمی از سلاح ارتش عراق را به دست آورند. این را همه می دانند و بر کسی پوشیده نیست. سه گردان ارتش سقوط کردند. این سلاح ها را هنوز کردها دارند، اما سلاح ها دیگر قدیمی شده است.
به هر حال، برای عده ای مصلحتی بود که ارتش عراق منحل شود. از جمله اسرائیل به دنبال انحلال ارتش عراق بود. او هم از این کار نفع می برد.
بنابراین اصل فکر غلط بود. کنعان خودش چه طرح و پیشنهادی داشت، می گفت که مسعود بارزانی رئیس جمهوری عراق شود. برای او هم تبلیغ می کرد و همه جا می گفت رئیس جمهور قابل اعتمادی است که می تواند اعتماد دیگران را هم جلب کند و از این حرف ها. اما وقتی که بارزانی رفت خودش گارد جمهوری (وابسته به صدام حسین) را آورد مقاله ای نوشت و گفت که از نظرم برگشتم و از آن برائت می جویم.
ببین این مشکل ماهاست. در سطح فرهنگی عراق کنعان مکیه از ارکان اساسی فرهنگی محسوب نمی شود. همه روابطش خارجی بوده، نتوانسته است هیچ رابطه ای در داخل عراق ایجاد کند.
این اندیشکده عراقی که با عنوان "حافظه عراقی" آغاز به کار کرده و نخست وزیر سابق (مصطفی الکاظمی) آن را تاسیس کرد، من از اول کارهایش را دنبال می کردم، موسسه خوبی است اما بیشتر منافع شخصی را دنبال می کند، همه اسنادی که از نظام سابق جمع آوری شده بود از بین رفتند، یک نفر بیاید بگوید این اسناد کجا هستند؟ من که یک پژوهشگر مبارز هستم نمی توانم چیزی از آنها را ببینم.
در زمان الکاظمی گفتند این اسناد را به عراق منتقل کرده اند.
نه بابا، به این حرف ها اعتنا نکن.
یعنی فقط حرف است؟
بله همه اش حرف است. حتی اگر هم منتقل کنند کسانی هستند که آنها را می دزدند و معدومشان می کنند. مشکل این است. فساد کاری کرده که برای هر چیز بهانه ای هست. تو الآن اگر به اروپا بروی و آثار عراق را ببینی، در لوور و موزه لندن و موزه برلین و موزه سانفرانسیسکو و هر جای دیگر، آثار عراقی را که در آنجا می بینی، مردم چه می گویند، می گویند خدا را شکر که آنها را دزدیدند برای اینکه حداقل آنها را حفظ کردند. اگر دست مثلا عدی صدام حسین بود حتما آن را فروخته بود یا نابودش کرده بود. الان هم همه این احزاب موجود مشغول قاچاق هستند.
شما درباره ترور اهالی فرهنگ و کشتن آنها گفتید، آیا کشتن آنها سازمان یافته و هدفمند بود یا از سوی کشوری خارجی طراحی و اجرا می شد یا این که، نه، صرفا احزاب برای اهداف حزبی خودشان این کارها را می کردند؟
این که گفتی خیلی مهم است. به نکته بسیار مهمی اشاره کردی. من در سال 2004 مقاله ای را با عنوان "کشتن اهالی فرهنگ در عراق" نوشتم. در آن موقع سلسله دانشمندانی کشته شدند. هیچ وقت کسی نفهمید که چرا این کشتارِ مخفیانه انجام شد. عده ای اسرائیل را متهم به این کار کردند. عده ای طرف های دیگر را متهم کردند. مثلا رئیس دانشگاه بصره کشته شد. یا بسیاری از دانشمندان بیولوژی، روانشناسی، هسته ای یا فیزیک کشته شدند. حتی دوره ای شروع به کشتن دانشمندان و استادان زبان و زبان شناسی کردند.
همه این کشتارها بعد از سقوط حزب بعث در سال 2003 بود؟
بله همه اینها بعد از سقوط حکومت صدام حسین روی داد. سلسله ترورهایی انجام شد که ده ها هزار نفر را شامل می شد. هزار و دو هزار نفر نه؛ ده ها هزار نفر از رشته های مختلف ترور شدند. سه نوع ترور انجام شد. یک نوع ترور خلبان ها و افسرهای عالی رتبه را شامل شد که طی آن خیلی ها کشته شدند. کشورهای مختلفی را متهم کردند، یکی اسرائیل، یکی ایران، یکی امریکا را متهم کرد اما هیچ چیز ثابت نشد. خیلی از خلبان ها را کشتند. البته بسیاری از خلبان های عراقی به سمت کشورهای عربی شورای همکاری خلیج ]فارس[ فرار کردند و در هواپیمایی های مختلف از یمن تا امارات مشغول به کار شدند. اینها نیروی عظیمی بودند که همگی رفتند. همچنین ترورهای گسترده ای متوجه پزشک ها شد. صدها پزشک کشته شدند. هیچ کس نفهمید برای چه؟ آیا برای پول بود یا چیز دیگر؟ کسی نمی داند. خیلی ها کشته شدند.
یعنی تا الآن راز باقی مانده است؟
بله، یعنی هیچ کس نرفت تحقیق کند چرا اینها به این شکل سریالی کشته شدند.
آیا چنین اتفاق بزرگی جنجالی در میان افکار عمومی ایجاد نکرد؟
یعنی مطالبه ها و نامه هایی فرستاده شد و بیانیه هایی صادر شدند اما اتفاقی نیفتاد. من فهرستی دارم که اسامی هزاران نفر را طی این بیست سال شامل می شود، خصوصا در سال های ابتدایی. اما خوب، what’s next? به چه درد می خورد؟ آخر می دانی، وقتی چنین سلسله ترورها و کشتارهایی آغاز می شود، مردم آن صنف کاری شروع می کنند از کشور خارج شدن. کشور را ترک می کنند یا اینکه می ترسند و ساکت می شوند.
دسته دیگر کسانی هستند که از خارج آمده اند. علیه آنها هم سلسله ترورهایی انجام شد. بعثی هایی هم هستند که به همین ترتیب کشته شدند. بعضی وقت ها می توانی بفهمی که یک درگیری مخفیانه وجود دارد که درون گروهی است و افراد در آن گروه شروع به تسویه حساب می کنند و عده ای تصفیه می شوند.
در اینجا نکته ای هست، بعثی ها نقش بسیار بدی در چنین ماجراهایی حتی بعد از سقوط حکومت حزب بعث در سال 2003 داشته اند. آنها بعد از سقوط با این شیوه به فعالیت های خود ادامه دادند با این امید و شعار که بازخواهیم گشت، که البته مردم هم محلی به آنها نگذاشتند، اما با این وجود به کشتار خود ادامه می دادند.
یک نکته دیگر در اینجا بگویم، و آن اینکه مردم خودشان کسی را نمی کشند. مردم توانایی و فرهنگ کشتن دیگران را ندارند، مگر احزاب و طرف های سیاسی. حتی عده ای کردها را متهم کردند و گفتند آنها از کشتار نخبگان استفاده می کنند. اما اثباتی برای این ادعا نیست. شمار بزرگی بعد از این کشتارها مجبور شدند از کشور خارج شوند و بروند.
آیا طرحی برای جلوگیری از این اتفاق مطرح نشد. به هر حال فاجعه بزرگی برای کشور است؟
من در سال 2006 به مالکی طرحی را دادم که هنوز هم تا همین الآن نزدم هست، طرح ساده ای است، و آن اینکه هر عراقی که مدرک کارشناسی به بالا دارد و می خواهد از کشور خارج شود بگذارد برود، شما با او قراردادی ببندید و یک حقوق حداقلی به او بدهید، این نخبه و تحصیل کرده وقتی که از کشور خارج می شود – غیر از آن کسی که پول دارد و با مشکل برخورد نمی کند، اینها اقلیت هستند – و با دانشگاهی رابطه برقرار می کند یا تقاضایی برای تحصیل در مقطع دکترا می دهد، هر کجا که باشد، ایران، امریکا، ژاپن، هند هر جا، میان او و دانشگاه یا موسسه فرهنگی ارتباطی برقرار می شود، برایش کتاب می فرستند و به این ترتیب از او حمایت معنوی می کنند، یا اکاری پژوهشی انجام می دهد، گفتم وقتی که شما مثلا هزار دلار در ماه به او بدهی و به او بفهمانی که نمی خواهی او ذلیل شود و کشورش همچنان برایش احترام قائل است و هیچ ربطی هم به قدرت سیاسی حاکم ندارد، هر امکاناتی که در حد توانش باشد در اختیارش می گذاری، فقط از او می خواهی که علیه کشورش کاری نکند، می خواهد اپوزسیون بشود بشود ولی علیه کشورش کاری نکند، این فرد خودش را به کشورش وفادار می ماند و در اولین فرصت به فکر خدمت به کشورش می افتد. من این طرح را هنوز دارم، با جزئیات، اما خوب کسی چندان توجهی به آن نمی کند. می دانی اگر این طرح پیش رفته بود چه اتفاقات مهمی می افتاد و چه روحیه وطن پرستی بزرگی نزد شهروندان عراقی به وجود می آمد که بیش از همه به سود خود عراق بود.
بله همین طور است. قطعا روحیه وطن پرستی را به خصوص نزد نخبگان تقویت می کرد.
من این طرح را وقتی به مالکی دادم، او طرح را به ثامر غضبان داد، او هم کمیته ای تشکیل داد اما هیچ چیز نشد. در حالی که 10 رئیس دانشگاه از جمله روسای دانشگاه بصره و الرمادی عضو آن کمیته بودند، فقط حرف زدند، هیچ کار نکردند.
در دولت های عراق همه کارهایشان همین طور است، فقط کمیته تشکیل می دهند کاری نمی کنند. وقتی پاپ خواست به عراق بیاید، کمیته ای تشکیل دادند. مرا هم عضو آن کمیته کردند. اول همه با من تعارف کردند که افتخار می کنیم تو رئیس ما باشی. گفتم نه رئیس نمی شوم، یکی از اعضا می شوم. اولین جلسه آن قدر دست بالا گرفته بودند که می خواستند به ماه برسند و فضا پیما بسازند! اما در جلسه دوم، یکی نیامد، دیگری مریض بود یکی غایب بود. جلسه سوم، اهالی منطقه که اهالی خبره محلی باشند هر کدام 20 طرح با خودشان آوردند، هر کس اگر چیزی در انبارش داشت گردش را گرفته و آورده بود و به اسم طرح می خواست قالب کند و می گفت این طرح یک میلیارد دینار و آن طرح نیم میلیارد دینار احتیاج دارد، یعنی فقط می خواستند پولی بگیرند. دیگر برای برگزاری جلسه چهارم هیچ وقت زمانی تعیین نکردند. منظورم این است قرار نیست کسی جدی کار کند. این مشکل ماست. دولت به معنای واقعی کلمه نیست. دولت قدرت یک دولت مقتدر مرکزی را ندارد. در عین حال منافع میان همه پخش شده، کسی منفعت کلان اقتصادی کشور را در نظر نمی گیرد. منظورم استراتژی اقتصادی در سطح کشوری است، هیچ کس چنین نگاهی ندارد. برای همین می بینی همیشه یک تصمیم واحد گرفته نمی شود و کسی نیست دنبال تصمیم ها تا رسیدن به نتیجه برود. همه کس با نیت و اهدافی شخصی دنبال کاری را می گیرد تا فقط اهداف شخصی اش محقق شود. اگر بدانی بعد از سال 2004 مردم چقدر طرح دادند. هیچ کدام پیش نرفت. از همان روز اول این بساط بود.
خانمی بود به اسم مارگارت حسن، خانم پزشک ایرلندی بود که بعد از ازدواج با یک عراقی مسلمان شده بود، او در سال 2004 از طرف یک نهاد وابسته به سازمان ملل برای کمک به حقوق کودکان به عراق آمده بود، او را ربودند و کشتند. او فرد معروفی بود. در دوره نفت در برابر غذای عراق او از فعالان کمک رسانی به کودکان بود. مردم به او علاقه بسیاری داشتند برای اینکه همیشه در دسترس مردم بود و عراقی هم شده بود. القاعده او را کشت. حتی القاعده هم از این وضعیت سود می برد. یا رضوان بهجت، خبرنگار العربیه که یکی از آخرین مصاحبه هایش را با من انجام داد نیز به همین ترتیب کشته شد.
یک بار یک خانم فرانسوی به اسم فلوئنس گوگیلا بود که در روزنامه لیبراسیون کار می کرد که در سال 2005 علیه من مقاله ای نوشت و به من ناسزا گفت. او قبل از آن در هیئت برگزاری انتخابات در حالی که عبا پوشیده بود با یک مترجم نزد من آمد و به من دائما می گفت باید انتخابات به تعویق بیفتد، به او گفتم مترجم نیاز نیست، با تو فرانسوی صحبت می کنم، هنوز انتخابات برگزار نشده بود. به او تاکید کردم به تعویق نمی افتد و حتما در موعد مقرر انتخابات برگزار خواهد شد. به من گفت دو روز پیش چهار نفر از ما کشته شدند، یکی از آنها رئیس ما بود که در درگیری خیابانی، القاعده آمد و او را کشت. همه اینها را سی ان ان پخش می کرد. از من پرسید، آیا از این وضعیت متاثر نشدی؟ باز هم اصرار داری انتخابات برگزار کنی؟ گفتم چرا متاثر شدم اما کار من چیز دیگری است، من همراه سازمان ملل به عراق آمده ام تا انتخابات برگزار کنم. ما که آمده ایم با عِلم بر این آمده ایم که می دانیم چه مشکلاتی پیش رویمان است. شاید همین الآن خود من کشته شوم. او با همان تفکر فرانسوی اش با تعجب چیزی قریب به این مضمون نوشت که برای او مهم نیست که دوستانش کشته شوند و حتی برایش مهم نیست خودش کشته شود، او چه کارمند عجیبی است! این آخرین مقاله ای بود که نوشت، برای اینکه مشکل دیگری برایش پیش آمد. وقتی که داشت از پیش من می رفت، گفتم کجا می روی؟ گفت مصاحبه دیگری دارم. گفتم نرو. گفت نه باید بروم. یک جوری عبای عربی پوشیده بود که کاملا روشن بود خارجی است اما او خودش باور نمی کرد که شناخته می شود و انگشت نماست. به او گفتم چهره ات معلوم است اروپایی هستی و مترجم همراهت است و می توانی توجه ها را به خودت جلب کنی. می توانی عبا نپوشی و ساده رفت و آمد کنی، من خودم برایت فضای لازم برای این که کارت را انجام دهی فراهم می کنم، اما به یک سری مناطق مشخص نباید بروی، گفت نه من باید بروم، باید از فضای عراق اطلاعات به دست آورم، همچنان در حال و هوای فرانسوی اش بود و تهدیدها را درک نمی کرد. مقاله اش را همان جا نوشت و از پیش من رفت تا به قرارش برسد. در راه او را ربودند. شش ماه او را گروگان گرفتند. در این رابطه حتی مترجمش بازداشت شد. فرانسوی ها 7 میلیون دلار پرداخت کردند تا آزاد شد. بعد از اینکه آزاد شد از کارش استعفا داد و دیگر کار نکرد و خودش را ناپدید کرد. وقتی آزاد شد به لحاظ روانی ویران شده بود، دوره ربایش او را نابود کرده بود. به او تعدی نکرده بودند اما روحیه اش بسیار صدمه دیده بود. او با یک پشتوانه معروف از دوره روزنامه نگاری اش آمده بود و چنین ضربه ای به او وارد شده بود. اما مقاله او را به زبان های مختلف ترجمه کردند و اسم من هم در آن بود که به من ناسزا می گفت.
الآن آیا احساس نمی کنید اوضاع بهتر شده باشد؟
چرا خیلی بهتر شده است. اما هنوز بعضی مناطق هست که خطرناک هستند. در بعضی مناطق خاص از عراق اتفاقاتی می افتد که ناراحت کننده است. بله، الآن قابل مقایسه با سال های ابتدایی سقوط صدام حسین نیست. اما به هر حال مناطق خطر همچنان وجود دارد. مناطقی که تحت کنترل داعش بوده اند مثل موصل و تکریت همچنان مناطق امنی محسوب نمی شوند.
به هر حال، منظورم این است که اقتدار دولت باید سراسر عراق را شامل شود تا کشور به ثبات برسد و دیگر شاهد اتفاقات تلخ نباشیم.
منبع/ دیپلماسی ایرانی