از سوی دیگر، چون دبیر ریاضی هنگام عصبانیت کتاب به سوی ما پرت میکرد و با الفاظ نامناسب ما را خطاب قرار میداد بسیاری از دوستانم سعی میکردند به هر طریق ممکن در ساعات تدریس ریاضی از کلاس فرار کنند. من هم که به دنبال بهانهای برای دیدار با بهزاد میگشتم، از این فرصت سوءاستفاده میکردم.
بهزاد همواره از دنیای زیبایی که برایم خواهد ساخت، حرف میزد و من خام وعدههای شیرین او درباره خوشبختیهای بعد از ازدواج شدم و به او اعتماد کردم. ما با هم به سینما و کافیشاپ میرفتیم و در پارکها میگشتیم تا اینکه بهزاد پیشنهاد داد ساعت ۲بامداد از خانه بیرون بروم تا در زیبایی شب با هم در خیابان راه برویم.
آن شب، وقتی دل به دریا زدم و از خانه بیرون رفتم، بهزاد را به همراه یک دختر و ۲ پسر جوان دیگر دیدم که داخل پراید نشسته بودند. به خاطر اعتمادی که به او داشتم سوار خودرو شدم و به یک پارتی شبانه رفتم اما آنجا دختران دیگری هم مانند من بودند که فریب پسران جوان را با وعده ازدواج خورده بودند.
الهام در حالی که دیگر صدای هقهق گریهاش در فضای اتاق مشاوره پیچیده بود، از رازی سخن گفت که آیندهاش را به تباهی کشانده بود و فریاد زد: ای کاش فریب نمیخوردم.
با دستور سرگرد احسان سبکبار (رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسیهای روانشناختی و اقدامات مشاورهای برای آگاهسازی دختران نوجوان و همچنین اقدامات قانونی درباره این ماجرای تاسفبار در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.